همیشه در ساختن اولین های زندگی ام افکار و رویا بافی های بسیاری میکردم و همیشه اولین هایم انگونه که خیالپردازی میکردم پیش نرفت، برای مثال همین الان! اولین نوشته ام که در وسط جهنمی خونین گیر افتاده ام، احساس میکنم هیچ دستی نمی تواند مرا نجات دهد و هیچ پایی مرا وادار به فرار نمی کند، من نویسنده نیستم حتی چیز زیادی از نوشتن نمی دانم من تنها چیزی که می دانم این است که همیشه قلب ام می نویسند و جوهر قلمم خون در رگ هایم است، بگذریم.... در وسط جهنمی که گیر افتاده ام همه جا تاریک و سوزناک است انگار هر ثانیه فردی سوزنی در قلب تیکه پاره ام فرو می کند و بر خلاف تمامی جهنم ها من در وسط سرما و سوز زمستان گیر کرده ام ، بر خلاف تصور ام که جهنم جایی مانند تابستان های جنوب کشور است اینجا من وسط کویری هستم که پر برف و در بهمن ماه است، قبلا هم گفته ام که همه جا تاریک است اری؟! ما اینجا حتی ماه هم نداریم... چشمانم به تاریکی عادت کرده چشمان همه ی ما عادت کرده... چشمان همه ی ما، حتی خود تو... به تاریکی عادت کرده!...