هوا سرد بود، و کتی بجای عروسک پارچه ای یادگار مادرش ،درحالی که می لرزیدزانو هایش را در آغوش گرفته بود
وبا چشمان نم دار و،وحشت زده به کنج تاریک انباری بجای که پنجره قرار داشت ذل زده بود .هق هق گریه اش خاموش شده بود و حالا بی صدا اشک می ریخت و در دل با خدای خیالی اش سخن می گفت(خدا یا من از این انباری می ترسم جم می گفت بارها در اینجا مارهای بزرگ و موش های سیاه و زشت شکار کرده است،.پدرم همیشه می گوید اگر انسانی خطایی انجام دهد اورا نخواهی بخشی و اورا مجازات خواهی کرد،اما من کار خطایی نکرده ام.پس چرا ماری مرا بجای پسرش مجازات کرد و مرا در این اتاق انداخت )
بازاتاق با صدای گریه های جانسوز
. دخترک نیمه برهنه که درگوشه اتاق خاک گرفته نشسته بود شکسته شددرهمان لحظه صدای لگد محکم ماری به در و سپس الفاضی زشتی که کتی را مورد خطاب قرار میداد،بار دیگر قلب اورا درهم فشورد،و دخترک از ترس دستان کوچکش را بر روی هم مقابل دهانش گرفت تا صدایش به گوش ماری نرسد .وحشت زده از اینکه مبادا ماری باز خشمگین شود و بجانش بیفتد به سکسه افتاد .دردل با خود می گفت کاش پدر هرچه زود تر از منزل عمه الیزا بازگردد یقینا پدرش حرفهایش را باور می کرد و اجازه نمی داد تا آنجا بماند،او با وجود حسادت های ماری همیشه مرا درآغوش می گیرد.به امید باز گشت پدر سر بر زانوهای خود نهاد و کم کم مژگان خیسش بر روی هم افتاد. در خواب هراز گاهی هق می زدو گرم خوابی عمیق شد.
در خواب ناز خودش را در آغوش مادرش هلن می دید ،که در لباسی فاخر و زیبا یی اورا از پشت آغوش خود گرفته و مشغول بافتن گیسوانش است .دستان مادر را از پشت سرش در دست گرفت و بوسه ای بر آن نشاند و گفت
مامان منو دوستم نداری؟
مادر لبخندی شیرین زد درحالی که دست بر سرش می کشید گفت (مگر می شود مادری فرزندش را دوست نداشته باشد)
جم می گوفت اگر مر ادوستم داشتی هرگز رهایم نمی کردی بری پیش خدا
مادر بوسه ای برسر دخترکش نشاند و اورا محکم در آغوش فشورد،در حالی که صورتش را باموهای طلایی رنگ کتی نوازش می کردگفت:
اینو فراموش نکن ،من همیشه و همه جا به یادت و مراقبت هستم.
مادر منو هرگز تنها نگذار من از تنهایی و تاریکی می ترسم.
اینجا مار و جانوران زیادی دارد
مادر چرا جوابم را نمی دهی ....مادر کجا رفتی ؟....مادر..
صدای قیژقیژ در کتی را از خواب شیرینیش دور کرد و وحشت زده نگاهش را به در دوخت .
نگاهش که به چشمان خیس پدر افتاد ،پرواز کرد و جسم زخمی ودرد دیده اش را به آغوش پدر سپرد،
مایکل که بی خبر شبانه به منزل بازگشته بود با شنیدن صدای تنها یادگار معشوقه اش ،به سمت انبار رفت و اورا با حالی زار یافت .آغوش بروی او گشود و آرام زمزمه کرد.
دیگر هرگز تنهایت نخواهم گذاشت دلبرکم....و صورت سرد و رنگو و رو رفته،دخترک را بوسه باران کرد
پایان