روزی منو پدرم با هم داشتیم قدمیمی زدیم تا وقتی رسیدیم به پارکی و من از وقتی که اون پارک رو پیدا کردم همیشه می رفتم اونجا و با اسکیت هام می دویدم و دوست پیدا می کردممدتی همییشه من اونجا بودم تا وقتی به سرم زد برم دور اطراف پارک ببینم چجوریه چون من فقت می تونستم یجا باشموقتی رفتم یه جایی بالاتر از پارک تا فهمیدم گربه های تمام پارک اونجان و همیشه به بهانه اسکیت به اونجا می رفتم و به گربه های پارک می رسیدم و حتا پدرم رو وادار می کردم براشون غذا بخره یا بعضی وقتا به جای غذا حاضری از گوشت فروشی براشون گوظت می خریدم تا اینکه روزی گربه ای بالغ رو دیدم که شکمش باد کرده فکر کردم مریضه ولی نه اون بچه دار بودددد! خیلی ذوق کردم و همیشه برای اون چیز های بهتری می خریدم تا قوی باشه و همیشه مراقبش بودم اون حتا نمی گذاشت بهش دست بزنم و از هر گربهی دیگه دوری می کرد ! چون الان تابستونه من باید درسم رو بخونم و وقت کمی براسی این کار ها دارم پس ۱ یا ۲ بار در هفته به پارک می رم همین چند روز پیش رفته بودم به پارک و بچه های همون گربه رو دیدم خیلی خوشحال شدم چون دیدم بچه هاش خیلی ناز و بانمک ان تا وقتی.......
ادامه دارد...