بیصبرانه منتظر بعد از ظهر اون روزی هستم که کنکورم رو دادم و الان زیر باد کولر میتونم پام رو بندازم رو پام و بگم آخیییییش...
ولی این آخيش گفتنه نیازمند این هست که بیشتر از ۹ بیوقفه تلاش کنم و دو سه ماه آخر هم که دیگه نگم.
خوبه تنها نیستم ولی آدم با خودش میگه نگاه کن چطوری بیشتر از یک (شاید هم ۱۲...) سال از جوونی و عمر ما رو با کنکور هدر میدن!
تو دوران کنکور باید با شیاطین درون و برون مبارزه کرد، یعنی هر عادت و فکر بدی که طی این ۱۷ سال توی ما نهادینه شده. و چقدر سخت به نظر میاد ولی حجم زیاد کار برای یه سری از ما کمالگراها خیلی اشتیاق میاره...
از یک طرف هم با خودت میگی نکنه همش جمع بشه رو هم و تبدیل بشه به غول دو سر؟
باید برنامهریزی داشت ولی چطوری وقتی مغزت بهم ریختگی رو بیشتر درک میکنه؟ وقتی اکثر برنامههای مطالعاتی کپی برابر اصله و انگار برای مغزهای پلاستیکیای هست که تازه از توی قالب در آورده و به جامعه تحویل داده میشه؟
کل این ۱۱ سال منتظر دوازدهام و چهار تا رفیق دوران سرخوشی و همزمان ملالآور کنکور بودم که کلی با هم خاطره بسازیم و آخرش هم با گروهی از افراد افتادم که یا روت تاثیر منفی میذارن یا مثل اطفال تازه به دوران رسیده رفتار میکنن و دریغ از یک نقطه تفاهم...
اگر کنکور دادید یا کنکور هستید و پیشنهادی دارید دوست دارم نظراتتون رو بشنوم و باهاتون آشنا بشم.
کمک...