یه ساعت پیش، یهو وسط شیرینی لذت خوندن "این هم مثالی دیگر"، داشتم به این فکر می کردم چقدر خوبه بدونیم با خودمون چند چندیم؟! شخصا، بعضی وقتا اون قدر زیر تلنبار روزمرگی ها غرق میشم که یادم میره دورمو یه نگاه بندازم، ببینم کجای کارم. گاهی دنبال یه تلنگرم تا صرف نظر از مقایسه ها و قرار داد های اجتماعی، سرمو از قطار بیرون کنم، ببینم طبیعت دورم، هوایی که نفس می کشم چقدر برام لذت بخشه!؟
یادآوری دوباره ی این که واقعا، چه چیزایی منو دنبال خودش میکشه تا جلو برم در این وانفسا، برام مث دور انداختن عینکیه که باش میتونم توی واقعیت مجازی (virtual reality) دور و برم، خودم رو مجسم کنم! کاراکترم، نان استاپ، مث اون یکی ها داره دست و پا میزنه تا تسک خودشو انجام بده و پیغام mission was completed رو بگیره، کلی ذوق کنه و دوباره بره سراغ بعدیش و بعدیش که یهو با مخ میفته تو فضای دو بعدی دنیای خودش! دقیقا همون جایی که گویا بهش تعلق داره! جایی عمیق از نظر مکان، کند از نظر زمان!
این "با مخ افتادن تو دنیای خودش" بیش تر از این که دردناک باشه، از جنس "کاویدن"ه. انگار این جا دیگه کسی دنبالت نکرده که بدو بدو کنی، داری با کرشمه تو پیچ و خمش قدم میزنی و هر کدومش رو کامل حس می کنی، با تک تک گیرنده ها و مسیرهای عصبیش!هر از گاهی هم به شرط نبود تابلوی " آلودگی صوتی ممنوع" سوت هم میزنی و سمفونی پنج بتهوون را مرور می کنی!
چه قدر خوب میشه، اگه گاهی و فقط گاهی عینکمون رو زمین بگذاریم! سخته ولی همین!