اولین بار نوزده ساله بودم که سمند بابا را برداشتم. یک سمند سفید که بهتازگی جایگزین سمند سفید قبلی شده بود. امروز عمر سنت سمندسواری در خانوادهی ما، نزدیک به یک دهه است. پیش از آن، اینور و آنور آدمهای کمی ماشینهایشان را دادهبودند دستم؛ اغلب دشت و بیابان. رانندگی را که اصلا با تراکتور یاد گرفتهبودم. یک تراکتور 285 تکدیفرانسیل قرمز، زیر سایهبان ته حیاط چندصدمتری خانهی پاپام. جانم برایاش میرفت. جمعهها که میرفتیم خانهی پاپام، روی تکصندلی تراکتور منتظر میماندم تا یکی بیاید و بخواهد جایی برود. شما این را باید بدانید که منتظرماندن روی آن صندلی، چون منتظرماندن روی صندلی مطب پزشکتان نیست. چیزی از ابری آن صندلی مشکیرنگ باقی نماندهبود. پس عملا اگر روی آن بنشینید، روی ورق آهن و پیچ و مهرههایش نشستهاید. با این همه، مسافر همیشگی سفرهای دور و نزدیکش من بودم، به امید آنکه چند صدمتری هم من برانمش. راندنش پیچیدگی خاصی نداشت. خیلی پیش نمیآمد که دنده را بالا یا پایین کنی. همین که میدانستی چطور غربیلکش را بچرخانی کافی است. تنها نکتهاش که در آن سن ده یا نه سالگی بهتنهایی از پسش برنمیآمدم، کلاچ بدقلقش بود. به این راحتیها وا نمیداد و پایین نمیرفت. حتما باید پشت تراکتور در حال حرکت، روی کلاچ میایستادم تا بشود دنده را جا داد. با این حال جاده و غیر آن فرقی نداشت، راهش را میگرفت و میرفت. اوج لذتش وقتی بود که تریلی را پشتش بستهبودند. ندیدهام جایی توضیح دهند چرا لذت راندن ماشینهایی که دوتکهاند، بیشتر است.
اینجا اما شهر بود و قوانین خودش را داشت. کیپتاکیپ ماشین و آدم و موتور بود که نتوانی هرطور خواستی برانی. یک روز بابا خانه نبود و قرار بود من همراه مامان برویم میدان ترهبار، گوجه بخریم برای رب. گوجهها را که از صندوق ماشین توی حیاط خالی کردم، گفتم: «من یه دوری میزنم یه ساعتی دیگه میام.» مامان تا به خودش بیاید، دود لاستیکها بلند شدهبود.
چند دقیقهی اول گیج بودم و اصلا نمیدانستم کجا خواستهام بروم. سمند بابا را یک خیابان بالاتر از یک کتابفروشی، پارک کردم. دختری آنجا کار میکرد و من یکی دو سالی میشد که مشتریاش بودم. چندباری صحبتمان شدهبود. دور از ذهن نیست که خواستهباشم دستآورد جدیدم را نشانش دهم. نیمساعت همینطور کتابها را وارسی میکردم بیآنکه بفهممشان. زیر چشم میپاییدمش و دنبال فرصتی بودم تا حرفش را پیش بکشم. یکهو ذهنم جاخالی داد و به جایی که ماشین را پارک کردهبودم، فکر کردم. بنبست سوتوکوری بود. یکهو ترس دزدیدهشدن سمند بابا جانم را گرفت. لحظهی بعد حتی بهخاطر نداشتم که قفلش کردهام یا نه. دیگر لذتی نداشت و او هم به این زودیها نزدیک نمیشد. بهتر بود برگردم. در راه برگشت به خانه، یک دوربرگردان ساده اما همیشه شلوغ بود. به دهانهاش که رسیدم کمی از بلوار فاصله گرفتم که قضیه راحتتر جمع بشود. منتظر ماندم تا کامیون جلویی دورش کامل شود و برود. پایام را از روی کلاچ برداشتم که صدای نخراشیدهای از در سمت خودم بلند شد. چپم را نگاه کردم، چشمهای رانندهی پراید را دیدم که همینطور زل زدهاند به من. لاکردار همان یک تکهای که از بلوار فاصله گرفتهبودم، خودش را چپاندهبود. تنم یخ کرد. پیاده شدم. هیچ صدای بوقهای ممتد پشتسریها را نمیشنیدم. وضعیت چندان ترسناک نبود ولی خب نمیشد همینطور ماستمالیاش کرد. پیش از این، یکبار که خواستم همینطور با سمند بابا توی حیاط بازیبازی کنم، فراموش کردم که در را ببندم. گوشهی در گیر کرد به دیوار و یکیدو خراش ریز برداشت. با غلطگیر رفعش کردم. از آن موقع هنوز کسی متوجهاش نشدهاست. اما این را به همین راحتیها نمیشد پنهانش کرد. هول برم داشت. نشستم، گازش را گرفتم و دور شدم.
کمی جلوتر، توی آینه کسی نوربالا زد و زد. بیشتر ترسیدم و به اولین کوچهای که میشد قالش گذاشت، پیچیدم. اولش اصلا به ذهنم نیامدهبود پی مقصر بگردم، من بودم یا رانندهی پراید. فقط از خودم و ماشین و وضعیتی که روی سرم خراب شدهبود، فرار میکردم. بعد که دیدم آنطور پیام افتادهاند، مطمئن شدم حتما من مقصرم. بعدتر شنوندگان واقعه، نظرشان طور دیگری بود.
موبایلم زنگ خورد. مامان گفت: «ماشین رو که پیچوندی، حداقل سرراه سنگک بگیر.» در صف نانوایی چشمانم پی خطوط سیاه جاماندهی سپر پراید بود. ای کاش میشد توی همان فرورفتگی چالم کنند، بلکه اثری از آن نماند.
نانوا دو تا انداخت و گفت: «تازه است؟» دهانم خشک بود و کلمهای از آن نمیسرید. کلهام رو بالا و پایین کردم، کمی بالا و بیشتر پایین به نشانهی آنکه: «آره، تازه است؛ همین پیش پای شما کاشتمش.» از پشت میز توریآهنیای که جلوی هر سنگکیای هست، بیرون آمد. زانو زد جلوی دستهگل تازه شکفتهام.
- چیزی نیست، این سیاهیهاش با تینر دههزار میره. فرورفتگی رو هم خودت میتونی درست کنی.
- چطور؟
- این رویهی در رو دربیار، از پشت یه فشار بیاری میاد سر جاش. با یه میلهای چیزی. جوری که همهاش باهم برگرده.
سنگکها را برداشتم. خواستم بروم تینر بگیرم، چیزی ته حساب نبود. آمدم خانه. ماشین را عقبکی پارک کردم توی حیاط، طوری که چالهی تازه تاسیس رو به دیوار باشد. توی خانه تینر نبود. سوسکی اسپری گاز پاککن را از آشپزخانه کش رفتم. پاشیدم روی دستمال و کشیدم روی در. سیاهیاش که رفت، دیگر نتوانستم گیر صحتسنجی باقی حرفهای نانوا باشم. رویهی در را کندم؛ در لخت شد. زیرش چیزی که انتظار داشتم، نداشت. رسیدن به جایی که باید فشارش میدادم، آنقدرها هم راحت نبود. ولی کارش نشد نداشت. دستم را رساندم آنجا و کمی فشارش دادم. ورق زیر دستم خالی شد. از بیرون دید زدم. بد نبود. همین را ادامه دادم، وجب به وجب. بعد از هر وجب دیگر نگاهش ننداختم. یک وجب ماندهبود که کار را تمام کنم، در خانه باز شد و خواهرم با یک سبد بادمجان پوستکنده توی درگاه ظاهر شد.
- چکار میکنی؟
- هیچی. بلندگوش قطع شده، وصلش میکنم.
خوب چیزی پراندم. اجاق توی بالکن را روشن کرد و دقیقهای بعد بادمجانها جلز و ولزشون پاشد. فکر کردم شاید بهتر است اینقدر از نتیجه مطمئن نباشم و قبل وجب آخر، رخ کار را ببینم. ورق زیر زه در، چنان کمر کسی بود که آماج یورش چَپالِکهای ظالمی قرار گرفته باشد. انگار هربار که من اینور دست میگذاشتم، بچهای از سر شیطنت، آنور دور انگشتها و کف دستم را خط میکشید تا نقاشیاش بکشد. وجب آخر بدجوری کوفتم شد.
رویهی در را جا انداختم و منتظر ماندم تا کسی متوجه وضع شود. دست از فاجعه برداشتم. نخواستم حتی صحنه را ترک کنم. بِت ماندم تا پیدایام کنند. پای چالم پیدایام کنند. در دلم به نانواهایی که فکر میکنند اگر صافکاری یاد میگرفتند وضعشان بهتر میبود و هر ماشین مالیدهای را جلوی نانوایی، ورانداز میکنند تا شاید امید صافکار شدن را در خود زنده نگه دارند، لعنت فرستادم.
#بسپرش_به_ازکی #بسپرش_به_ازکی