ویرگول
ورودثبت نام
امیر بازگیریان
امیر بازگیریان
خواندن ۵ دقیقه·۱۰ ماه پیش

نانوایی که نتوانست صاف‌کار شود


اولین بار نوزده ساله بودم که سمند بابا را برداشتم. یک سمند سفید که به‌­تازگی جایگزین سمند سفید قبلی شده بود. امروز عمر سنت سمندسواری در خانواده‌­ی ما، نزدیک به یک دهه است. پیش از آن، این­‌ور و آن­‌ور آدم­‌های کمی ماشین­‌های‌شان را داده­‌بودند دستم؛ اغلب دشت و بیابان. رانندگی را که اصلا با تراکتور یاد گرفته­‌بودم. یک تراکتور 285 تک­‌دیفرانسیل قرمز، زیر سایه­‌بان ته حیاط چندصدمتری خانه­‌ی پاپام. جانم برای­‌اش می­رفت. جمعه­‌ها که می­‌رفتیم خانه­‌ی پاپام، روی تک­‌صندلی تراکتور منتظر می­‌ماندم تا یکی بیاید و بخواهد جایی برود. شما این را باید بدانید که منتظرماندن روی آن صندلی، چون منتظرماندن روی صندلی مطب پزشک‌تان نیست. چیزی از ابری آن صندلی مشکی‌رنگ باقی نمانده‌بود. پس عملا اگر روی آن بنشینید، روی ورق آهن و پیچ و مهره‌هایش نشسته‌اید. با این همه، مسافر همیشگی سفرهای دور و نزدیکش من بودم، به امید آن­که چند صدمتری­ هم من برانمش. راندنش پیچیدگی خاصی نداشت. خیلی پیش نمی‌­آمد که دنده را بالا یا پایین کنی. همین که می‌دانستی چطور غربیلکش را بچرخانی کافی است. تنها نکته‌­اش که در آن سن ده یا نه سالگی به­‌تنهایی از پسش برنمی­‌آمدم، کلاچ بدقلقش بود. به این راحتی­‌ها وا نمی‌داد و پایین نمی­‌رفت. حتما باید پشت تراکتور در حال حرکت، روی کلاچ می­‌ایستادم تا بشود دنده را جا داد. با این حال جاده و غیر آن فرقی نداشت، راهش را می‌گرفت و می­‌رفت. اوج لذتش وقتی بود که تریلی را پشتش بسته­‌بودند. ندید­ه‌­ام جایی توضیح دهند چرا لذت راندن ماشین­‌هایی که دوتکه­‌اند، بیشتر است.

این­جا اما شهر بود و قوانین خودش را داشت. کیپ­‌تاکیپ ماشین و آدم و موتور بود که نتوانی هرطور خواستی برانی. یک روز بابا خانه نبود و قرار بود من همراه مامان برویم میدان تره­‌بار، گوجه بخریم برای رب. گوجه‌­ها را که از صندوق ماشین توی حیاط خالی کردم، گفتم: «من یه دوری میزنم یه ساعتی دیگه میام.» مامان تا به خودش بیاید، دود لاستیک­‌ها بلند شده­‌بود.

چند دقیقه­‌ی اول گیج بودم و اصلا نمی­دانستم کجا خواسته­‌ام بروم. سمند بابا را یک خیابان بالاتر از یک کتاب­فروشی، پارک کردم. دختری آن­جا کار می‌­کرد و من یکی دو سالی می­‌شد که مشتری­‌اش بودم. چندباری صحبت­‌مان شده­‌بود. دور از ذهن نیست که خواسته‌باشم دست­‌آورد جدیدم را نشانش دهم. نیم­‌ساعت همین­طور کتاب­‌ها را وارسی می­‌کردم بی­‌آنکه بفهمم‌­شان. زیر چشم می‌­پاییدمش و دنبال فرصتی بودم تا حرفش را پیش بکشم. یک‌هو ذهنم جاخالی داد و به جایی که ماشین را پارک کرده­‌بودم، فکر کردم. بن­‌بست سوت­وکوری بود. یک­هو ترس دزدیده­‎شدن سمند بابا جانم را گرفت. لحظه­‌ی بعد حتی به­‌خاطر نداشتم که قفلش کرده­‌ام یا نه. دیگر لذتی نداشت و او هم به این زودی­‌ها نزدیک نمی­‌شد. بهتر بود برگردم. در راه برگشت به خانه، یک دور­برگردان ساده اما همیشه شلوغ بود. به دهانه­‌اش که رسیدم کمی از بلوار فاصله گرفتم که قضیه راحت­‌تر جمع بشود. منتظر ماندم تا کامیون جلویی دورش کامل شود و برود. پای­‌ام را از روی کلاچ برداشتم که صدای نخراشیده­‌ای از در سمت خودم بلند شد. چپم را نگاه کردم، چشم­‌های راننده­‌ی پراید را دیدم که همین­طور زل زده­‌اند به من. لاکردار همان یک تکه­‌ای که از بلوار فاصله گرفته­‌بودم، خودش را چپانده‌­بود. تنم یخ کرد. پیاده شدم. هیچ صدای بوق­‌های ممتد پشت‌­سری­‌ها را نمی­‌شنیدم. وضعیت چندان ترسناک نبود ولی خب نمی­شد همینطور ماست­‌مالی­‌اش کرد­. پیش از این، یک­‌بار که خواستم همین­طور با سمند بابا توی حیاط بازی­‌بازی کنم، فراموش کردم که در را ببندم. گوشه­‌ی در گیر کرد به دیوار و یکی­‌دو خراش ریز برداشت. با غلط­گیر رفعش کردم. از آن موقع هنوز کسی متوجه‌اش نشده­‌است. اما این را به همین راحتی­ها نمی­شد پنهانش کرد. هول برم داشت. نشستم، گازش را گرفتم و دور شدم.

کمی جلوتر، توی آینه کسی نوربالا زد و زد. بیشتر ترسیدم و به اولین کوچه­‌ای که می­شد قالش گذاشت، پیچیدم. اولش اصلا به ذهنم نیامده­‌بود پی مقصر بگردم، من بودم یا راننده‌ی پراید. فقط از خودم و ماشین و وضعیتی که روی سرم خراب شده­‌بود، فرار می‌کردم. بعد که دیدم آن­طور پی­‌ام افتاده­‌اند، مطمئن شدم حتما من مقصرم. بعدتر شنوندگان واقعه، نظرشان طور دیگری بود.

موبایلم زنگ خورد. مامان گفت: «ماشین رو که پیچوندی، حداقل سرراه سنگک بگیر.» در صف نانوایی چشمانم پی خطوط سیاه جامانده­‌ی سپر پراید بود. ای کاش می‌شد توی همان فرورفتگی چالم کنند، بلکه اثری از آن نماند.

نانوا دو تا انداخت و گفت: «تازه است؟» دهانم خشک بود و کلمه­‌ا‌ی از آن نمی­‌سرید. کله‌ام رو بالا‌ و پایین کردم، کمی بالا و بیشتر پایین به نشانه‌ی آن­‌که: «آره، تازه است؛ همین پیش پای شما کاشتمش.» از پشت میز توری­‌آهنی‌ای که جلوی هر سنگکی­‌ای هست، بیرون آمد. زانو زد جلوی دسته‌گل تازه شکفته­‌ام.

- چیزی نیست، این سیاهی­‌هاش با تینر ده‌هزار می‌ره. فرورفتگی رو هم خودت می‌تونی درست کنی.

- چطور؟

- این رویه‌ی در رو دربیار، از پشت یه فشار بیاری میاد سر جاش. با یه میله‌­ای چیزی. جوری که همه‌اش باهم برگرده.

سنگک­‌ها را برداشتم. خواستم بروم تینر بگیرم، چیزی ته حساب نبود. آمدم خانه. ماشین را عقبکی پارک کردم توی حیاط، طوری که چاله‌‌ی تازه‌ تاسیس رو به دیوار باشد. توی خانه تینر نبود. سوسکی اسپری گاز پاک‌کن را از آشپزخانه کش رفتم. پاشیدم روی دستمال و کشیدم روی در. سیاهی­‌اش که رفت، دیگر نتوانستم گیر صحت­‌سنجی باقی حرف‌های نانوا باشم. رویه­‌ی در را کندم؛ در لخت شد. زیرش چیزی که انتظار داشتم، نداشت. رسیدن به جایی که باید فشارش می­دادم، آن­قدرها هم راحت نبود. ولی کارش نشد نداشت. دستم را رساندم آن­جا و کمی فشارش دادم. ورق زیر دستم خالی شد. از بیرون دید زدم. بد نبود. همین را ادامه دادم، وجب به وجب. بعد از هر وجب دیگر نگاهش ننداختم. یک وجب مانده­‌بود که کار را تمام کنم، در خانه باز شد و خواهرم با یک سبد بادمجان پوست‌کنده توی درگاه ظاهر شد.

- چکار می‌کنی؟

- هیچی. بلندگوش قطع شده، وصلش می‌کنم.

خوب ­چیزی پراندم. اجاق توی بالکن را روشن کرد و دقیقه­‌ای بعد بادمجان‌ها جلز و ولزشون پاشد. فکر کردم شاید بهتر است اینقدر از نتیجه مطمئن نباشم و قبل وجب آخر، رخ کار را ببینم. ورق زیر زه در، چنان کمر کسی بود که آماج یورش چَپالِک‌های ظالمی قرار گرفته باشد. انگار هربار که من اینور دست می‌گذاشتم، بچه‌ای از سر شیطنت، آن­ور دور انگشت‌ها و کف دستم را خط می‌کشید تا نقاشی­‌اش بکشد. وجب آخر بدجوری کوفتم شد.

رویه‌ی در را جا انداختم و منتظر ماندم تا کسی متوجه وضع شود. دست از فاجعه برداشتم. نخواستم حتی صحنه را ترک کنم. بِت ماندم تا پیدای­‌ام کنند. پای چالم پیدای‌ام کنند. در دلم به نانواهایی که فکر می‌کنند اگر صافکاری یاد می‌گرفتند وضع‌شان بهتر می‌بود و هر ماشین مالیده‌ای را جلوی نانوایی، ورانداز می‌کنند تا شاید امید صافکار شدن را در خود زنده نگه دارند، لعنت فرستادم.

#بسپرش_به_ازکی #بسپرش_به_ازکی

سمند بابانانواصافکار#بسپرش_به_ازکیبسپرش_به_ازکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید