داستان
انتهای جاده درختی🌳🌳
قطار زندگی انسان واگنهای پر از خاطره را دنبال خود میکشد. گاهی دلم میگیرد. برمیگردم به واگنهای قدیمی. یادآوری خاطرات دور، آنها که بودند. دیگر نیستند.
شش، هفت سال داشتم شاید کمی بیشتر. آن روز هم صبح زود، وقتی درختان خواب بودند. بیدار شدم. کوزه سفالی را روی شانهام گذاشتم. میخواستم برای چای صبحانه از چشمه آب بیاورم. از میان درختان کوتاه و بلند میدویدم. روستای کودکی ام، شگفت انگیزترین جای دنیا. با ترکیبی از سفیدی مه، سبزی بوتهها ، خزهای روی زمین و شبنم های که صورت برگها و تن خاکستری درختان را میشست. تا چشمه به صدای خش خش برگها گوش میکردم و صدای دارکوبهای پیچیده در دامنه کوه.
چشمه آنجا بود. بعد پیچ جاده خاکی. نسیم خنکی از روی چشمه میگذشت. دستش را روی صورت و موهایم میکشید. موهای سیاهی که زیر نور خورشید رنگ طلایی به خود میگرفتند.
میدویدم از زیباییهای روستایمان لذت میبردم.عطر نان گرم تازه، و گرمای خورشید که از میان درختان با من قایم باشک بازی میکرد. ناگهان در انتهای جاده خاکی کسی را دیدم. با لباس قهوهای و ساک خاکی رنگ. پوتینهایش از نم زمین گلی شده بود. به سمتش دویدم. مرا که دید خندید. کلاهش را برداشت و دستی بر سر بیمویش کشید. چقدر قیافهاش مردانهتر به نظر میآمد. دستانم را باز کردم. سرش را خم کرد و هم قدم شد. دستم دور گردنش حلقه کردم. تازه دو ماه از سربازیش میگذشت. خواهر که باشی، همین قدر هم برای دلتنگی کافیست.
سلامم را جواب داد. حالم را پرسید. روی زانو نشست و گفت:« آبجی گلم مثل همیشه میری چشمه؟»
سرم را به علامت آری تکان دادم. دستش را روی صورتم کشید. اما نگاهش به موهایم افتاد، خنده از لبانش رفت. با انگشتانش موهایم را نوازش کرد و هیچ نگفت. ناراحتیاش را فهمیدم. روی این مسئله حساس بود و من باعجلهای که داشتم فراموش کرده بودم.دوست نداشتم برادرم را ناراحت کنم.
گفتم:«چیزی نمونده تا چشمه. کوزه رو پر کنم میرم خونه روسری میپوشم. آخه میدونی آب چای باید تازه باشه وگرنه بد مزه میشه.»
مادرم هر وقت غذا میپخت برایش آب میآوردم. گونههایم را میبوسید و میگفت:« آب غذا باید تازه باشه. آب مونده مزه غذا رو خراب میکنه. حتی غذای خوشمزه مامانو.»
سرش را کمی کج کرد. به چشمانم خیره شد.تصویر صورتم درون مردمک قهوهای رنگش افتاده بود. اما با روسری سفید گلدار. چقدر زیبا بودم. و این معنای زیبای در نگاه برادرم بود. دیگر چیزی نگفتم. گرچه راه کمی دور بود. برگشتم. روسری که برایم سوغاتی آورده بود سر کردم.
چهل سال از این خاطره میگذرد. من هنوز همان دختر شش، هفت ساله هستم که وقتی میخواهد از خانه بیرون برود. چادر سر میکند. مقابل عکس برادرش میایستد و میگوید:« داداش ازم راضی که هستی؟»
من خواهری هستم که لبخند رضایت برادر شهیدش که عاشق حجاب بود. برایش یک دنیا ارزش دارد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
پایان
✍ خانی
خاطرهای از شهید جاوید الاثر حسین فضلی به زبان خواهر بزرگوارشان.
شادی روح شهدا صلوات
https://eitaa.com/nevisandeha
https://eitaa.com/nevisandehahttps://eitaa.com/nevisandeha