همیشه وقتی میخوام بنویسم استرس دارم که کسی که بعدا شاید بخونه این متن رو چه برداشتی میکنه از من؟ من براش چجوری تعریف میشم؟ و این یه باری میذاره رو شونه هام که چجوری بنویسم و چی بگم...
از اون موقع ها که وبلاگ مینوشتم خیلی گذشته٬ من خیلی تغییر کردم و زندگیم خیلی عوض شده٬ ولی الان فهمیدم که هنوز اون حسی که اون موقع داشتم دارم و تغییری نکرده! نمیخوام حس کنم دارم برای مخاطب مینویسم٬ دلم میخواد اینجا اینجوری باشه که برای خودم باشه و برای خودم بنویسم آخه نوشتن برای خودم همیشه حس خوبی بهم داده. ولی نمیتونم انکار کنم که از اینکه کسی اینجا بخونه خوشحال نمیشم:دی
خب من مهنازم٬ ادبیات انگلیسی خوندم٬ بعدش رفتم سراغ گردشگری و دوره ی تور لیدری گذروندم ولی هیچوقت تو این زمینه فعالیتی نکردم. همیشه گیج بودم تو زندگیم٬ نمیدونستم چی میخوام و واقعا چی دوست دارم٬ تنها چیزی که ازش مطمین بودم که دوسش دارم کتاب خوندن بود٬ بعد از اون و امتحان کردن کاراریی که بیشتر برای پول درآوردن بود تا اینکه علاقه ای در بین باشه رفتم چین (همیشه دلم میخواست از ایران برم و دیگه آخریا برام مهم نبود کجا) اونجا توی یه کالج تونستم با کمک دوستایی که اونجا داشتم اسکالرشیپ هزینه ی تحصیل بگیرم برای ۶ ماه زبان چینی و بعدش دوره ی هتل منیجمنت که خب احساس کردم یه جورایی مرتبط هست به اون دوره ی تور گایدی که تو ایران گذرونده بودم و میتونم تو این زمینه رزومم رو قوی کنم و بعدش برم یه کشور دیگه! در کنارشم برای اینکه خرج زندگیمو در بیارم زبان انگلیسی درس میدادم به بچه ها. روزای خوبی بود همه چی انگار سر جای خودش بود٬ درس٬ کار٬ تفریح٬ ولی هنوزم احساس میکردم این چیزی نیست که من بهش علاقه داشته باشم و از زندگیم بخوام . تا اینکه عاشق شدم:دی اونم کجا؟ تیندر (تیندر که خب حتما همتون میدونین یه اپلیکیشن برای آشنایی و قرار گذاشتن هست) من اولاش به خاطر این ازش استفاده میکردم که واقعا دلم میخواست وارد یه رابطه بشم ولی کم کم به این نتیجه رسیدم که اینجا جایی نیست که واسه این کار باشه و ازش همون استفاده ای رو کردم که بیشتر آدما میکردن٬ برای سکس٬ اونم وان نایت استند (یعنی فقط یه شب و تمام).
یکی از همون شبایی که داشتم توش میگشتم٬ یه نفر که مچ شدم باهاش بهم مسیج داد و فهمیدم ایرانیه٬ بازم باعث نشد که من به چیزی فراتر فکر کنم اون لحظه٬ اون توریستی اومده بود چین و ۱ ماه از ویزاش مونده بود و میخواست شهر های دیگه هم بره٬ خلاصه که ما اون شب یه جوری باهم مچ شدیم که تا همین الان که دارم اینارو مینویسم داریم باهم زندگی میکنیم٬ البته خب خیلی فراز و نشیب داشتیم که دیگه نمیخوام وارد جزيیات بشم.
الان ایرانم٬ حدود ۸ ماهه که برگشتم٬ همونطور که میدونید دلیلشم کرونا بود و هنوز نتونستم برگردم و امیدوارم همچنان.
تو این مدت که ایران بودم و تو قرنطینه با UX دیزاین آشنا شدم٬ یه حسی بهم گفت این همونیه که میخوام و شروع کردم یاد گرفتن. الان ۳ ماهه که دارم دوره میگذرونم و کتاب میخونم و ویديو میبینم یوتیوب و اینا. تا ببینیم چی میشه:)
اینجا میخوام از حسام و اتفاقات و روند زندگیم بنویسم. امیدوارم که بتونم دوستای خوبی پیدا کنم:)
فعلا٬
مهناز