
نیم ساعت لب جاده ایستاده بودم. جز چند کامیون و وانت، ماشین دیگری رد نشد. برای همانها هم دست تکان دادم، ولی سوارم نکردند.
رشته قحط بود که ساخت و تولید را انتخاب کردی؟ عشق مهندسی بودی، میرفتی رشته کامپیوتر که از میدان ونک پایینتر نمیآمدی.کفش هایم را که برای مصاحبه برق انداخته بودم حسابی خاکی شده بود.
آدرس را از توی آگهیهای استخدام پیدا کرده بودم. شهرک صنعتی، جاده شورآباد، به همراه سرویس رفت و برگشت .
یک پیکان از توی یکی از فرعیها پیچید توی جاده. پشت سرش گرد و خاک به هوا بلند شد. حتی اگر دست هم بلند نمیکردم، برایم نگه میداشت. رنگ سبز روی کاپوت آفتابسوخته شده بود؛ انگار از جنگ برگشته بود.
گفتم: «تهران.»
گفت: «سوار شو. تا کمربندی میبرمت، از اونجا هر جا دوست داشتی برو.»
راننده هم مثل ماشینش یکبار بازنشسته بودند و هر دو در حال پر کردن ۳۰ سال دومشان بودند.
ازم پرسید: «خیلی وقته که زیر آفتاب ایستادی؟»
فقط گفتم: «آره.»
شگرد مسافرکشهاست. سر صحبت را باز میکنند و از در رفاقت وارد میشوند تا موقع کرایه گرفتن، طرف را در رودربایستی بگذارند و گوشش را ببرند.
دوباره پرسید: «دنبال کار میگردی؟»
این بار فقط با تکان دادن سر جواب دادم، که صحبتمان گل نکند؛ مبادا بقیه پولم را پس ندهد که از کمربندی به بعد را مجبور شوم پیاده بروم.
گفت: «درس خوندی؟ لیسانس داری؟»
این بار منتظر پاسخ من نشد و ادامه داد: «حتماً الان فکر میکنی میری سر کار و مهندسی هستی و فقط دستور میدی.»
گفت: «منم سیکل دارم. سیکل قدیم از لیسانس الان بیشتر میارزه. با سیکل آمدم تهران برای کار. میدان آزادی که پیاده شدم، سالروز پیروزی ارتش در نبرد ظفار بود. خیابانها را برای رژه بسته بودند. خود شاه آمده بود سان ببیند.»
دست روی صورت مثل سیرابیاش که تازه اصلاح شده بود کشید و گفت: «سربازها همه شیشتیغ کرده. لباسها اتو کشیده. با طبل بزرگ پا میکوبیدند. میدان میلرزید. دلم داشت از توی سینه بیرون میآمد.
آن موقع ارتش درجهدار زن هم داشت. مینیژوپ پوشیده بودند. برای رژه رفتن، ساقهای برهنهشان را ۹۰ درجه بالا میآوردند.»
با خنده گفت: «منم اینجوری دولا شدم تا رژه آنها را بهتر ببینم. گفتم سرت را بیار بالا، جلوت را ببین... همان شد که رفتم ارتش فرم پر کردم. گفتند قد کوتاه است، نمیتوانی خلبان بشوی.»
با انگشت، علامت پیروزی برعکس را روی بازویش نشان داد و گفت: «دو تا هشتی بهم دادن.»
بهم گفت: «سربازی که نرفتی؟»
سربازیم را خریده بودم ولی برای اینکه بگویم به حرفهایش گوش نمیدهم، گوش سمت چپم که نزدیکتر به او بود را با دست نشان دادم، گفتم: «به خاطر گوشم معاف شدم.»
گفت: «دو تا هشتی میشه گروهبان ۲. اون موقع یه گروهبان کلی برش داشت. اگر سرهنگ میرفت خواستگاری دختری، بابای دختر ازش میپرسید: انشاءالله کی قراره گروهبان بشی؟»
«هنوز آرم و علائمی که روی لباس نظامیم دوخته بود، از بس نو بود برق میزد که انقلاب شد.»
سرش را به شیشه جلو نزدیک کرد، به آسمان نگاه کرد، گفت: «خدایا شکرت» که از صد تا فحش هم بدتر بود.
سال بعدش هم جنگ شده.
دنده ماشین را سنگین کرد و از دستانداز ساندویچی بزرگی رد شد. گفت: «این دستاندازها پدر ماشین را درمیاره.»
شستم خبردار شد که میخواهد بحث را بکشاند سمت هزینه جلوبندی و استهلاک ماشین، که بگوید با این کرایهها مسافرکشی صرف نمیکند.
که پریدم وسط حرفش، گفتم: «من جنگ شد، تازه به دنیا آمدم.»
ادامه داد: «یک سال؟ نه، دو سال؟ نه، ۸ سال طول کشید.»
یک دستش را از فرمان جدا کرد و پیراهن آبیش را، که مثل آسمان صاف اتوکشیده بود، از شلوارش بیرون کشید، بالا زد و گفت: «پر ترکشه.»
«خلاصه چی فکر میکردیم، چی شد. انقلاب و جنگ، همه آرزوهام را به باد داد. آدم بیآرزو هم عین آدم مرده است. بال نداره که بپره. هر چی سنت زیادتر میشه، آرزوهات کوچکتر میشن. انگار بالهات کوچکتر میشن.»
بهم گفت: «بچه بودی، دوست داشتی چهکاره بشی؟»
برای اینکه ضدحال بزنم و او فاز نصیحت نتواند بردارد، گفتم: «من از بچگی دوست داشتم مهندس ساخت و تولید بشم. الان هم به آرزوم رسیدم.»
گفت: «یعنی دوست نداشتی خلبان بشی؟ هنرپیشه یا خواننده مشهوری بشی؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، اصلاً.»
گفت: «پس بچه خنگی بودی. بچهای که آرزوی بزرگ نداره، کودنه.»
گفت: «عقاب رو دیدی؟ برای پرواز کردن کافیست فقط بالهاش را باز کند، در آسمان چرخ بزند. هر چی سنم رفت بالاتر، برای آرزوهای کوچکتر مجبور شدم تندتر بال بزنم.»
ای کاش موقعی که بهم گفت کودن، عصبانی میشدم. یک تشر میزدم. پیرمرد حسابی چانهاش گرم شده بود.
«تا جوانی، دلت پاکه. بالهات مثل کبوتر سفیده. ولی سیاهی دوره زمانه به پرت میگیره، مثل کلاغ سیاه میشی. ولی نان حروم برکت نداره.»
با خودم گفتم: خدا رو شکر توبه کرده. پس حتماً بقیه پولم را پس میدهد.
راننده تعریف میکرد: «بچهدار که شدیم، بالهایم باز هم کوچکتر شد. عین گنجشک تند تند بال میزدم. از یگان که مرخص میشدم، با همین ماشین مسافرکشی میکردم. دخل و خرجمان جور در نمیآمد.
پسرها تا بچه هستند شیرین هستند. بزرگ که شدند، نوچه مادرشان میشوند. نان من را خوردند و ریخت و قیافهشون به من رفته، ولی قد و قوارهشون کشیده به باباشون. هر کدامشان ۲ متر قد دارند.
فکر میکنم وقتی من جبهه بودم، یک فاخته تو لونه من تخم گذاشته. اگه تخم و ترکه من هستند، چرا یکبار طرف من را نمیگیرند؟»
گفتم: «ما جوانها دوست نداریم نصیحتمان کنند و سرمان غر بزنند. که حالیش باشد سن و سال ما طوری نیست که رفیق هم بشویم.»
گفت: «همین دیگه، سنت که میره بالا، همهاش میگن داری غر میزنی. همه حرفهات هم میشه زرزر کردن. انگار بالهات انقدر کوچک شده که پرواز کردنت صدای وزوز میده.»
بعد دستش را روی داشبورد زد و گفت: «این ماشین لکنتی هم خراب بشه، کار من تمومه.»
حس میکنم از بس این حرفها را زده، خودش حفظ شده است.
گفت: «اینم کمربندی.»
با دست دوبار زد رو پایم و گفت: «جوان، من از تو خوشم آمد که این حرفها را به تو میزنم.»
لمس مسافر توسط راننده در انتهای مسیر، آخرین فوت کوزهگریست که خودشان را با تو رفیق نشان دهند. دیگر حتماً باقی پولم را میخورد.
با اینکه دلم برای خودش و ماشینش میسوخت، چارهای برایم نگذاشت که فرار کنم، کرایهاش را هم ندهم.
دستگیره ماشین را کشیدم. دو سه بار کشیدم، باز نشد.
گفت: «قابلت را هم نداره.» که یعنی کرایهات یادت نره.
دست کردم تو جیبم و پانصد تومنی را که داشتم به او دادم.
او خودش را روی پای من لم داد و دستش را دراز کرد، در را برایم باز کرد. و جوری که جوانهای روغن حیوانی به جوانهای روغن نباتی نگاه میکنند، به من نگاه کرد و گفت: «قلق داره.»
بهش گفتم: «صبح ۴۰۰ تومن کرایه دادم.»
نگاهی دوزاری به من کرد که: خاک بر سرت که از صد تومن نمیگذری. شروع کرد دنبال پول خرد گشتن.
پیاده شدم ولی در ماشین را توی دستم نگه داشته بودم.
گفتم: «اگه دویست تومنی داری، من یک صد تومنی بهت بدم.»
گفت: «در را ببند، بذار موتوری رد شه.»
تا در را بستم، آمدم به موتوری راه بدهم، گفت: «پول خرد ندارم و راضی باش.»
و گازش را گرفت.