ویرگول
ورودثبت نام
دختر ماه
دختر ماه
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

کتابخانه وحشت(پارت 1)

کتابخانه
کتابخانه

وارد کتابخانه می شوم،اوه لعنتی! چه تاریکه! مخوف ترین کتابخانه ی شهر! فروشنده ی پیر مثل همیشه روی صندلی کهنه که صدای غژ غژ آن خبر از فرسودگی اش را می داد، نشسته بود و پیپ می کشید. نگاه سردش روحم را می خورد.

بگذریم، به سمت قفسه ها قدم برداشتم، کتابی با جلد کهنه نظرم را جلب کرد. رویش با حروف لاتین نوشته بود"My scary Grand mother"(مادر بزرگ ترسناک من) کتاب را برمی دارم و به سمت پیشخوان می روم.

پیرمرد، که از صندلی اش هم فرسوده تر شده بود، با لحنی که حاکی از نگرانی اش بود پرسید:مطمئنی؟!! با قاطعیت گفتم: همین رو می خوام! در حالی که راضی نبود، پول را گرفت و کتاب را به دستم داد.



با سرعت از کتابخانه خودم را به خانه می رسانم، روی تخت ولو می شوم و کتاب را باز می کنم، آخرین جمله ی مقدمه را که می خوانم، توجهم را به شدت جلب می کند: _این یک هشدار است! در صورت مطالعه ی این کتاب، این داستان ممکن است برای شما هم اتفاق بی افتد!

در همین حال صدای کلید انداختن می آید و پشت سر آن صدای مامان که طبق معمول می پرسد: چی کار می کنی؟ از کتاب خواندن و خرج کردن پول برای اینجور چیز ها خوشش نمی آید!

به سرعت کتاب را در جایی قایم می کنم و به استقبالش می روم. در جا به جایی خرید ها کمکش می کنم و بعد که خیالم راحت شد به اتاق بر می گردم. اما جای مناسبی نیست، شاید بیاید و ببینید دارم کتاب می خوانم. به سرعت به زیر زمین میروم و کتاب را باز می کنم. به محض دیدن کتاب و صفحات داخلش، چشمانم از تعجب از حدقه بیرون می زند، عکس پیرزن که شخصیت اصلی است، شباهت عجیبی به مادربزرگم دارد! کمی احساس ترس می کنم و خواندن را شروع می کنم.

در حال خواندن
در حال خواندن



دختری در یک شهر کوچک زندگی می کند، در شهرشان همه شاد و خندان هستند به جز یک نفر، مادربزرگش! پیرزنی عبوس و غرغرو که اغلب از دست او حرص می خورد و از شیطنتش شکایت می کند.

یک روز دختر همرا با خانواده اش به کلبه ی مادربزرگ می رود. مادربزرگ آن روز عجیب تر از هر روز است، نه غر می زند و نه حرص می خورد. فقط با نگاهی ترسناک و خشک نگاهش می کند، همانطور که مادر و پدرش برای دیدن همسایه قدیمی شان به بیرون می روند و او را با مادربزرگش تنها می گذارند تا بازی کند، ناگهان توپش به زیرزمین سر می خورد....

این داستان ادامه دارد....

کتاب خواندنکتابخانهترسمادربزرگزیر زمین
در کوچه ی ما رنگ خوشی هیچ نبود🥀 حال دلمان جز غم و تشویش نبود🥀
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید