Delix
Delix
خواندن ۵ دقیقه·۸ ماه پیش

داستان بلند ترسناک لعبت ،عروسی که عروسک شد (قسمت ا)ول )


-پرواز تورنتو به تهران به شماره 1366 هم اکنون به زمین نشست !

با شنیدن این جمله قلبم شروع به تند تند زدن کرد .بالاخره قرار بود بعد 3 ماه دوری رفیق جانمو ببینم و تموم حرفها و رازهایی رو که این مدت رو دلم مونده بود بهش بگم .همه ی مسافرا دسته گل تو دستشون بود. اما من یه عالمه عروسک براش گرفته بودم. چون می دونستم با وجود 30 سال سن کودک درونش خیلی فعاله واینکه به جای عروسکها حرف میزد خیلی برام جذاب و لذتبخش بود .


البته خریدن عروسکو از یک ماه پیش شروع کرده بودم تا بتونم کلکسیون عروسکای مورد علاقشو جمع کنم.سرمو که بالا آوردم دیدم از پشت گیت داره برام دست تکون میده و یه لبخند گنده و واقعی رو لباشه . مث همیشه یه کت شلوار گشاد شبیه کت شلوار آقاجون خدا بیامرزم تنش بود و جوری راه می رفت که انگار میخاست بره کرکره حجره رو بالا بکشه !اما نگم از سایه سبز رنگ و اکلیلی بالای چشمش که اونو شبیه عروس های دهه 80 کرده بود . ینی حتی اقامت تو کانادا هم ذره ای عوضش نکرده بود و همون آدم مشتی و پرطرفدار سابق بود و هیچوقت شبیه دخترای لوس و سوسول امروزی نمی شد .


در واقع همین اخلاقاش بود که باعث شده بود با وجود تمام دردسرهایی که برام درست می کرد کنارش بمونم و از سقوط ته دره کنار هم لذت ببریم.

از گیت که رد شد محکم بغلش کردم. منو چند دقیقه تو بغلش فشار داد و گفت :چطوری دلی کسخله ؟باز برامن افتادی تو خرج ؟گفتم :حالا که دیدمت بهترم .حالا هم زر نزن. عروسکاتو بگیر بغلت جای این حرفا !ا

عروسکهاشو با یه ذوق بچگونه ای بغل کرد و رفتیم به سمت نقاله و منتظر ساکهاش موندیم . مثل همیشه با 2 تا ساک رفته بود و با 5 تا برگشته بود.

دلیار -مگه تو قرار نبود سوغاتی نخری ؟بابا پول ایران ارزشش شده اندازه عنبر نسا .چی کردی با خودت ؟

ساینا -دوس داشتم پولمو بزنم به ...گاو. به توچه .جای این حرفها بیا ساکها رو برداریم .

دلیار -باشه به خدا من از دست تو ته اش دیسک گردن می گیرم ساینا. عرزه هم نداشتی اونجا یه شوهری چیزی پیدا کنی اون بارهاتو بکشه !

ساینا-نیس حالا خودت خیلی عرزه داشتی دلیار خانوم !بیا قبول کن دو تامون دیگه تار عنکبوت بستیم!

یهو دیدم نگاه آدمای اطراف رومون قفل شده . این بشر نرسیده بازم سوتی داده بود . در گوشش گفتم :باز شروع کردیا !میشه چند ثانیه لال شی .منو ویشگون گرفت و گفت :نمی تونم. خودت می دونی که .سعی کردم ادا اطوارای شیرینشو نا دیده بگیرم تا شاید به خاطر سکوتم به آبرو ریزیش ادامه نده . مث همیشه ساکها رو یک دستی برمی داشت و می انداخت توی چرخ و پسرای سوسول و دماغوی دورمون حیرت زده به این نسخه نادر زنان آهنین نگاه می کردن.


اصلا دلیل تنها موندنش همین احساس استقلال بیش از حد و دنگ دادنای بی موردش سرهر چیز کوچیکی به پسرای مردم بود. ینی این دختر اندازه صد تا پسر خرج می کرد و اندازه مردای عیالوار درباره تاسیسات و کارهای فنی اطلاعات داشت و خب مردم فک می کردن که این دختر زن میخاد نه شوهر !


4 تا ساکو تحویل گرفتیم اما یکیش هنوز مونده بود . تقریبا همه مسافرا رفته بودن و انگار هیچ ساکی باقی نمونده بود . قیافه ساینا کم کم داشت می رفت تو هم . معلوم بود تو اون ساک گمشده چیز مهمی داره .با نگرانی رو به من کرد و گفت :یه عروسک عتیقه 100 دلاری تو اون ساکه . اگه گم بشه می شینم کف زمین گریه می کنم به خدا !

-بابا تو که شانست قهوه ایه آخه چرا انقدر پول میدی پای عروسک !حالا هول نکن. بزار یه ذکری وردی چیزی بگم پیدا شه .


-تو هم با اون راهکارات جادوگر شهر از.

دو تا سوره حمد خوندم و گوشه روسریمو گره زدم . دستمو بردم جلو و گوشه شال ساینا رو هم گره زدم .

-دقیقا چه غلطی داری می کنی ؟

-هیچی قدیمیا می گن روسریتو گره بزنی جنها وسیله اتو پس میارن !

-باز شروع کردی این خرافاتو !بس کن این حرفا رو !قسمت بار هواپیما جنش کجا بود ؟

-جنها همه جا هستن. کشتی منو با این منطقت !

همین که گره زدن روسریش تموم شد ،ساکش تلپی افتاد تو نقاله و دوتایی با دیدن این صحنه کرک و پرمون ریخت .

-دیدی حالا راهکارهای من همیشه درسته ؟

-اتفاقی بود. مونده بوده ته بار .

-باشه حالا باور نکن .

ساکو دوتایی از رو نقاله برداشتیم. ساک یه جوری سنگین بود که انگار توش جنازه بود .

-ینی بی شوهری انقد بهت فشار آورده که پسر مردمو دزدیدی انداختی تو ساک ؟کمرمون شکست !


-اخه لعنتی من شانس دزدیدن شوهرم ندارم. عروسکه خیلی سنگینه .

-حالا لازم بود عروسک به این سنگینی بخری ؟

-آره لازمه . انقد با من کل کل نکن بیا بریم سوار ماشین شیم . الان دیر برسم خونه مامانم شهیدم می کنه .

-بابا ولمون کن . سه ماه خارج بودی دیگه دیر رسیدن باید برا مامانت عادی شده باشه .

-اون برا ورک پرمیت و تحصیل بود. دیگه برگشتم و باید تابع قوانین زندان آلکاتراس باشم.

-خانواده ایرانی هم دیگه رسما از ماتریکس خارج شده . ینی بری قطب برا تحصیل توجیه داره !ولی 9 به بعد بیای خونه پارت می کنن !

-آره والا. ما دخترای ایرانی خیلی بدبختیم !

-خیلیییییی !

دست انداخت گردن من و دوتایی رفتیم سمت پارکینگ . صندوق عقبو زدم و ساکها رو جا به جا کردم . روی آخرین ساک انگار با چاقو تراشیده شده بود .

-ساکت تو قسمت بار به فنا رفته !

-ای بابا !دست عروسکم هم که زده بیرون !من که خیلی خوب بسته بندیش کرده بودم .

-چه می دونم والا.


به دست سفید عروسک نگاه کردم . انگار داشت با دستش علامت بین المللی کمک خواستن قربانیهای خشونت خانگی رو نشون میداد . حدس زدم که اونور آبیا برای ساختن دست عروسک به این شکل یه هدف فمنیستی یا آگاهی بخشی یا همچین چیزی داشتن. چون خلاصه اونا مث خانواده های یرانی دختراشونو لگد نمی کنن و حق زنهاشونو پایمال نمی کنن. بی خبالش شدم و دوتایی تو جاده راه افتادیم . قبل حرکت تو دکه فرودگاه دو تا هایپ خریدم . چون قطعا ساینا برای تعریف خاطراتش تو این مدت به انرژی دو برابر و من برای شنیدنش و خورده شدن مغزم به انرژی صد برابر نیاز داشتم!






داستان ترسناکداستان ایرانیطلسمجادو
دلارام هستم.روح من به دنیای قصه ها ،انیمه ها وافسانه ها تعلق داره پیج اینستاگرام منو دنبال کن:delaram.hyd
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید