در این دنیا هیچ چیز سر جایش نیست . در واقع این تویی که باید همه چیز را سر جایش بنشانی .
چون همونطوری که دکترقلب به عنوان رییس جمهور انتخاب می شود ،من هم یک روز به عنوان شوالیه انتخاب شدم . حالا چرا ؟
چون سه روز در هفته با شاخه های شکسته عمارت سلطنتی پشت بازو می زنم تا دخترهای چشم و ابروی مشکی قصر کشته مرده ام شوند .
از قضا یکبار هم که برای فسنجون درباری مرغ کم آمده بود ،کبکی شکار کردم تا آبروی پادشاه جلوی نمایندگان کشور دوست و همسایه نرود . وگرنه مرا چه به خشونت و شکار و این حرفها !
اصلا من وجترین هستم و تا الان معده ام تنها رنگ تخم مرغ ،سیب زمینی آبپز و مکمل به خود دیده است .

در واقع داستان شوالیه شدن من از جایی شروع شد که پادشاه فهمید دختر مو بلوندی به نام راپونزل در جنگل های دوردست توسط بزرگترین جادوگر و دعا نویس شهر زندانی شده .او که خودش عاشق دخترهای بور و چشم رنگی بود تصمیم گرفت ملکه را سه طلاقه کرده و این دختر را جایگزین او کند .
او حتی برای این کار چک سفید امضا به جادوگر داد . ولی زن عفریته به علت آنلاین برگزار شدن دوره های جادو در دوره کرونا و سرعت بالای اینترنت در کشور ما نتوانست شروط جادو را باطل کند .بنابراین حتما باید یک شوالیه جان ارزشمندش را برای راپونزلی که نسخه های مشابه اش این روزها در همه شبکه های اجتماعی یافت می شود ،به خطر می انداخت .
از آنجایی که مدتیست جنبش ((بدنت را دوست بدار ))در قصر راه افتاده بود ،دیگر همه سربازها و شوالیه ها با چربی ها و دنبه هایشان آشتی کرده بودند و لباس شوالیه به تنشان نمی رفت .
بنابراین شاه یک روز عصر که من به عنوان مربی باشگاه سلطنتی به همراه مگسها با استشمام دود قلیان ،ورزش ریه می کردیم ،سراغم آمد . وی در حالی که قبض آب و برق را روی میز کوبید گفت :تو این اوضاع گرونی ،باشگاه تو فقط برای من ضرر داره . پاشو اون هیکل آمپولیتو تکون بده و راپونزل رو نجات بده .
من هم که داستان دزدیده شدن گوشی آیفون و قتل آخرین شوالیه دربار توسط راهزنها را شنیده بودم ،تصمیم به منصرف کردن پادشاه کردم .به او گفتم:الان من هم اون دختره با اون موهای زرد عقدیشو نجات بدم ،شما چطوری می خواید با این مهریه سنگین طلاق ملکه رو بدید .

پادشاه که بر اثر تزریق ژل دک و پوزش حسابی کج شده بود ،لبخند ژکوندی به من زد و گفت :ما و جمعی از حافظان حقوق زنان مهریه دریافتی زنها رو 14 تا کردیم تا عشق واقعی رو توی زندگیشون تجربه کنن !
البته باید اشاره کنم که پادشاه ما همیشه حامی حقوق زنها بود و حتی یکبار برای حفظ کانون خانواده و جلوگیری از آسیب روحیه بچه های طلاق ،حضانت بچه ها رو به پدرا واگذار کرد . اینطوری شد که برای موندن کنار بچه هاشون طلاق نگرفتن و منحنی ازدواج مجدد با شوهر قبلی بالا رفت . حالا اون وسط مسطا نرخ خشونت خانگی هم به سقف نمودار رسید که اون در مقابل بالا رفتن آمار ازدواج کفترهای عاشق مملکت چیزی نیست .
اینطوری شد که سرنوشت مذاکرات من و پادشاه مثل نتیجه برجام بی فرجام شد و من به عنوان شوالیه برای نجات دختری با موهای زرد عقدی راهی جنگل شدم .
اما خوشبختانه جنگل به لطف گردشگرانی که در منطقه ممنوعه جوجه کباب درست کرده و می رقصیدند کاملا امن بود . از طرف دیگه با حضور نیروهای خدوم جهاد سازندگی جهت احداث ویلاهای دولتی کاملا آرامش و امنیت برقرار بود .
حالا درسته که ما دیگه جنگل نداریم ،ولی عوضش امنیت داریم !مگه نه ؟
تازه خوشبختانه مسیر خاکی متروکه منتهی به قصر به لطف اداره راه و شهرسازی آسفالت شده بود و با توجه به رد شدن جاده از میان جنگل من اسبم رو برای تفریح و سواری کرایه داده و با اسنپ به سمت خانه جادوگر رفتم .

باز هم اینجا بخت با من یار بود و دیگر نیازی نبود راپونزل موهایش را از بالای قصر به پایین بیندازد . چون جادوگر با توجه به وضعیت اقتصادی کنونی درب خانه اش را به روی عموم باز کرده بود و انواع سفارشات طلسم ازدواج و بخت گشایی را قبول می کرد .
من هم با خودم فکر کردم چه فرصتی بهتر از این . در واقع آمدن به خانه این زن برای من هم فال و هم تماشا بود . چون حداقل می توانستم برای ملکه دعای جذب معشوق بزنم و بعد از جدایی او از پادشاه یک شوگر مامی درست و حسابی برای خودم دست و پا کنم .

راپونزل هم که از بچگی نمک پرورده جادوگر بود ،در اتاق خودش کلاس جذب انرژی مثبت و یوگا راه انداخته بود. از آنجایی که مربی های یوگا نباید کوچکترین شباهتی به انسانهای نرمال جامعه داشته باشند ،او موهای بلوندش را کوتاه و بنفش کرده بود ونیم تنه و شلوار ورزشی بر بدنش زار میزد .
من هم که می دانستم دخترهای اسکینی تایپ (مورد علاقه )پادشاه نیستند ،یکی از شاگردهای تو پر و تو دل بروی کلاس یوگا (که فکر می کرد با این ورزشهای آبکی لاغر می شود )را از میان جمع انتخاب کردم و روی دوشم انداختم .
اما وسط پله های قصر یادم افتاد که با انجام این حرکت در قرن 21 ام نه به عنوان یک قهرمان ،بلکه به عنوان فردی زن ستیز که علیه اش در فضای مجازی هشتگ می زنند ،شناخته می شوم .
پس عکس ادیت شده شاه رو از توی گالریم به او نشان دادم و گفتم :شوگر ددی میخای ؟
او هم لبخندی زد و گفت :آره بابا !کی حال و حوصله مستقل شدنو داره ؟می شینم تو قصر ،6 تا النگو می ندازم تو دستم ،هیکلمم ساعت شنی می کنم ،عکسامو فرو می کنم تو چشم حسودای فامیل !
خلاصه اینطوری شد که نه چک زدیم نه چونه ،عروس اومد به خونه .منم طلسم مورد نظرمو در ازای تقدیم کلیه بی ارزش و رسوب کشیده ام تقدیم به جادوگر کردم . با دختر توپر وسط راه بودیم که گوشیم زنگ خورد و ملکه پای تلفن گفت :نمی دونم چرا انقدر دلم برات تنگ شده؟زودتر بیا قصر !
اینجا بود که به حلال خور بودن دعا نویسها پی بردم و از اینکه از این به بعد دیگر به لطف شوگر مامی عزیزم مجبور به شوالیه بازی و این مسخره بازیها نیستم ،خدا رو شکر کردم .
اینطوری شد که من به عنوان یک مرد ایرانی که به دلیل فرهنگ مرد سالاری و سمی سالها مجبور به جان کندن بودم ،از ملکه پول و ماشین و ویلا دریافت کردم و لقب برازنده جوجوی ملوس را از سمت اون کسب کردم .
دختر تو پر هم بعد از صیغه با پادشاه و عمل پیکر تراشی ،مدیریت باشگاه سلطنتی رو به عهده گرفت و هیکلش را به عالم و آدم پز داد . در این میان او تجارت خود را با کشور دوست و همسایه ،چین عزیز گسترش داد و از سراسر دنیا مکمل و ست باشگاه های کپی به کشور وارد کرد .
از آنجایی که مکمل ها از سم مار تهیه شده بودند ،با پوکیدن کبد ورزشکاران بیمارستانها شلوغ شدند و معضل مهاجرت پرستارها کادر درمان با افزایش در آمد بیمارستانها و حقوق آنها حل شد .
راپونزل هم که از آن فمنیست های دو آتشه بود ،تا آخر عمر کنار جادوگر ماند و سالی چند بار باهم به تورهای طبیعت گردی و یوگا رفتند و حسابی پول پارو کردند .اما اینکه راپونزل به سندرم استکهلم (علاقه زندانی به زندانبان )هم مبتلا بود ،در این تحولات خجسته بی اثر نبود .
پس لطفا برای درست کردن زندگیتون سراغ تراپیستها و روانشناسها نرید ،چون فقط دعا نویسا می تونن زندگیتون رو رو روال کنن !