همونطور که بودا گفته جهان سراسر رنجه . یعنی در واقع ما به دنیا می آییم که کلا رنج بکشیم و حالا این وسط یه آگاهیم به دست بیاریم .اما بیایید از بحث فلسفه زندگی که سر دراز دارد عبور کنیم و بریم سر قضیه رنجها. توی زندگی ما هزار جور غم داریم . اما به طور کلی دونوع غم توی این دنیا هست .
1-غمهایی که دیگران اونو به رسمیت می شناسن و اگه بهش دچار بشیم احتمالا از ته قلب یا حداقل از روی ادب با ما همدردی می کنن .این جور غمها تکلیفشون مشخصه .مثلا وقتی عزیزانمونو از دست می دیم همه به ما حق میدن که غمگین باشیم.
2-یه سری غمهای دیگه هستن که ما از اونا رنج می بریم. اما اکثر افراد ما رو به خاطر اون غمها سرزنش میکنن. امروز قراره من از اون غمها حرف بزنم .
1-غم از دست دادن حیوون خانگی
البته الان نسبت به گذشته خیلی اوضاع بهتر شده . ولی هنوز هم آدمایی هستن که وقتی به خاطر مردن حیوونت گریه می کنی برمی گردن بهت میگن :اون که فقط یک گربه /سگ /همستر /خرگوش /طوطی و...بود. اما اونا هیچوقت درک نمی کنن که اون یه حیوون بهترین رفیقت بوده . شریک غم و شادیات بوده .کلی با هم خاطره دارید و مث بچه نداشته ات دوستش داشتی !
2-غم ازدواج دوست صمیمی /خواهر /برادر
تو حالت قبلی تو رو لوس می دونستن و تو این حالت بهت انگ حسادت می زنن که صد برابر سنگین تر از انگ قبلیه . در حالی که تو برای رابطه ای سوگواری می کنی که دیگه بعد از ازدواج رفیق یا خواهر و برادرت هیچوقت مثل قبل نمیشه . در واقع تو اینجا برای مرگ رابطه صمیمی ات سوگواری می کنی وگرنه دوست واقعی هیچوقت به خاطر ازدواج و خوشبختی دوستش غمباد نمی گیره .
3- غم خشک شدن گلها و درختها
چرا باید برای خشک شدن درختها و گلها سوگواری کنیم ؟خب معلومه که چون اونا هم موجود زنده ان و برای رشد کردن و به ثمر رسیدنش کلی خون دل خوردیم. دوم اینکه چون اونا زیبان و با مرگشون از همون یه ذره زیبایی دنیا کم میشه .پس تو که دید هنری و زیبایی شناسی نداری بشین سرجات و بزار برا گلدونام اشک بریزم.
4-غم ایجاد چروک روی پیشونی /دیدن موی سفید
من که هر موقع موهای سفید توی موهام پیدا می کنم انگار یه پاتیل غم رو توی دلم معلق کردن . آخه می دونی چیه ؟ما جوونای ایرانی اصن جوونی نکردیم که بخوایم پیر بشیم .اما قانون طبیعت ما رو با هزار آرزوی نرسیده پیر می کنه و هیچ توجهی به سرگذشتمون نداره .
5- غم برگشت از مسافرت /تعطیلات
بچه که بودم هر موقع از سفر برمی گشتیم تو کل راه می زدم زیر گریه .نه به خاطر اینکه دلم برای اون شهر تنگ میشدا ،نه اصلا !اما می دونستم قراره به زندگی عادی برگردم و از همون شادیهای گذری و لحظه ای جدا بشم . زندگی روزمره هم حتی تو بهترین حالتش تکراری و کسل کننده است .بزرگتر که شدم و رفتم سر کار این غم سنگین تر شد.چون بعد تعطیلات مستقیم پرت میشم تو ماتریکس و زندگی کارمندی و اسارت و پیش فروش عمر و سلب آزادی و این داستانا فقط به خاطر چندر غاز پول .اصن لعنت به کارمندی !
فعلا این مطلبو با همین مورد تموم می کنم. چون الان اومدم تو عید سر کار و توی عمق این غم غرقم. بنابراین غم دیگه ای فعلا نمی تونه آشفته ام کنه. حالا تو نوشته بعدی اگه غم امانم داد از بقیه سوگهای غیر رسمی حرف میزنم. شرت یعنی ببخشید غمت کم باد رفیق !