صدای شجریان با افکارم در هم گره خورده و آشوب عجیبی در مغزم به وجود آورده.
گیجم،گنگم،منگم،آشوبم،...
ولی چاره چیست؟کسی نمیداند.
شاید باید آنقدر ورزش کنم ک از شدت خستگی بی هوش شوم.
یا آنقدر کتاب بخوانم که مغزم سِرّ شود.
شاید هم باید بروم و دست به دامان دانشمندان بوستانی بشوم که در ازای پولی هنگفت متاعی ناب به دستم برسانند،از آن ها ک به کهنه کارها میدهند:)
راه بهتری هم هست،بروم شیراز،پیش آن پیرمرد می فروش بلکه در این میان می های آن آرام روح و جانم شود.
میگویند شما مسلمانید و می خوردن حرام،مگرنه این است اینها خود حرام خدا را حلال و حلال را حرام کرده اند،چه اشکال دارد ماهم یکبار حرام را حلال کنیم،آن هم حرامی که نه به خودمان آسیب میزند نه به خلق خدا!
میبینی دوستِ من،آنقدر افکارم در هم پیچیده که از گُنگی رسیدم به حلال و حرام و دینی که این به اصطلاح مسلمان ها گند زدند به اول و آخرش.
پس خلاصه کنم مطلب را
اگر راهی یافتی که برای مدتی بشود از این دنیا و متعلقاتش جدا شد،سخاوتمند باش و آن را به منم بگو.
حالا بیا این لیوان چای را که مادر بزرگ دم کرده است بگیر و به شجریان گوش بسپار
:از کوچه بگذرو به خیابان بریز ماه....
[به وقت خونه مادربزرگه...]