وقتی سوار مترو میشم
هندزفریه گره خوردمو به زور از هم باز میکنم و میذارم تو گوشم.
فرهادو پلی میکنم و صداشو تا جایی که امکان داره بلند میکنم و به چهره ی آدما خیره میشم.
گم میشم تو چروک پیشونی پیرزنی که نمیتونه راه بره ولی باید کار کنه که بتونه زنده بمونه تو این مملکت.
تو همین حین و بین با صدای پسر بچه آدامس فروش به خودم میام.
+خاله آدامس میخری؟
_آره خاله میخرم.
+میشه دوتا بخری؟
_آره عزیزم میشه.۴تا آدامس ازش میخرم،خوشحال میشه.درسته به محض پیاده شدن آدامسا ی راست میرن تو کیسه زباله های زرد مترو ولی حس خوب درست حرف زدن و محترم شمردن همیشه تو وجود اون بچه میمونه.
همه میگن این کارت پول دور ریختنه.
خب بریزم!
مگه چی میشه؟
یک بار به جای لباس مارک و گرون از فروشنده مترو خرید کنم.
چی میشه جوراب ۳۰تومنی بخرمو تو مسیر مترو تا خونه بدم به اون دختر بچه ای که همیشه کتابشو برعکس میگیره دستش تا وانمود کنه حواسش نیست:)
همین خوشحالیای کوچیکه که دنیا رو سرپا نگه داشته.
میگن تو خوبی کن ولی با خوبیه تو ی نفر دنیا درست نمیشه.
کی گفته درست نمیشه؟صدها من نوعی وجود داره و همین من هاست که دنیا رو برای آدما جای زیبا تری میکنه.
خلاصه که بیاین سعی کنیم مهربون باشیم،محبت کنیم که بعد از مرگ با همین خوبیا ازمون یادمیشه?
پ ن پ: تو مترو فرهاد و ابی یادتون نره?
پ ن پ:بیان همدیگرو دوست داشته باشیم❤️
[به وقت برگشت به امن ترین نقطه ی جهان،خونه]