محمد حیدری
محمد حیدری
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

اینجا هیچکس منتظر تو نیست!

باریکه ای از نور بر چهره اش تابید. کمی سرش را عقب تر کشید و چشمانش را در هم فشرد. در آهنی با صدایی گوش خراش به طرفین گشوده شد و آفتاب تند بر چهره تکیده اش هجوم برد. پیرمرد دستش را بالا برد و با انگشتان استخوانی و شکنجه کشیده‌اش بر پهنای صورت سایه‌بان ساخت. چشم هایش را به سختی باز کرد و از لای پلک های چروکیده اش کمی آن سو تر را کاوید. کم‌کم دستش را معاف کرد و چهره کشیده و پیشانی بلندش را به گرمای آفتاب سپرد. با چشمان نیمه باز اطراف را در نظر گذرانید و متوجه جمعیت پر شور و التهابی شد که به سمتش سرازیر بود. قدی بلند و هیکلی استخوانی و چهارشانه و محاسنی تماما سفید ابهتی وصف‌ناپذیر در او پدید آورده بود و تمام آنچه که یک فرمانده نظامی مقتدر می‌بایست داشته باشد را به او می‌بخشید. چشمان بی تکلف و محجوبش تازه کمی با تابش بی‌رحم خورشید خو گرفته بودند که خود را در محاصره جمعیت یافت. خبرنگار های کنجکاو و فرصت طلب از هر سو خود را به او می‌رساندند و میکروفون هایشان را به او نزدیک تر می‌ساختند.

صدا های مبهم و نامشخص مردم در گوشش می‌پیچید و خود را متوجه آماج پرسش های گوناگون می‌یافت. یک کدام می‌پرسید «از اینکه بعد از ۴۵ سال به وطن باز می‌گردید چه احساسی دارید؟»، دیگری می‌پرسید «درست است که شما را شکنجه کرده اند؟». سوال ها تمامی نداشت. پیرمرد با حالتی محتاطانه و نگاهی هوشیار خبرنگار ها را در نظر گذرانید و اطراف را زیر نظر گرفت. نوعی اضطراب و یا آشفتگیِ توأم با سردرگمی جانش را درنوردیده بود و بقدری پریشان بود که حتی متوجه حضور تیم ویژه استقبال کننده هم نشده بود. بی وقفه پلک میزد و با حرکات منقطع چشم، چهره های ناآشنا را دقیق می‌کاوید و کنار می‌زد، گویی به دنبال کسی یا چیزی میگردد ولی آن را نمی‌یابد. کم‌کم متوجه فاصله کم محافظانی شد که جمعیت را کنار زده بودند و دور او را گرفته بودند و یک آن با مردی فربه و خوش‌سیما که ریش پروفسوری کم‌پشت و ملایمی بر چهره داشت، روبرو شد. لباس موقر و یقه دیپلمات آن را در نظر گذرانید و در چهره اش دقیق شد. مرد میانسال بی مقدمه جلو آمد و با حالتی بسیار صمیمانه آغوش گشود و تن نحیف و رنجور پیرمرد را به آرامی فشرد و گفت «خوش آمدی حاجی. قدمت سر چشم ما، چهل و پنج سال است که انتظار این لحظه را می‌کشیم.»

پیرمرد مات و مبهوت و بی‌حرکت ایستاده بود و با هر چشمک فلاش های دوربین پلکش می‌پرید. بوی تند ادکلن فرانسوی مرد دیپلمات در گلویش پیچید و او را به دوسه سرفه کوتاه واداشت. مرد میانسال ادامه داد «من سفیر ایران در اینجا هستم و خوشبختانه افتخار همراهی حضرت‌عالی نصیب بنده حقیر شده است.» پیرمرد هرگز گمان نمی‌کرد بعد از اینهمه سال غربت، با شنیدن خوش‌آمد‌گوییِ صمیمانه ای که با زبان مادری ادا میشود، رنجیده خاطر شود. با حرکت کوتاه سر حرف سفیر را تایید کرد و با حالتی بی رمق از کنار او گذشت و سوار ماشین تیم حفاظت شد. آقای سفیر نیز بلافاصله از درب دیگر سوار شد و کنار او جای گرفت و ماشین به راه افتاد.
کمی که از مسیر گذشت پیرمرد روزه سکوت خود را شکست و گفت «برنامه‌تان چیست؟ کجا می‌رویم جوان؟»
سفیر با صدایی رسا و توأم با افتخار پاسخ داد «اول می‌رویم فرودگاه شهر، و از آنجا مستقیم مهرآباد.»
پیرمرد با لحنی گزنده گفت «فکر می‌کردم اول می‌رویم بیروت و از آنجا تهران، نمی‌دانستم "مستقیم مهرآباد" هم داریم!»
سفیر بادی به غبغب‌ انداخت و گفت «الحمدالله دیگر از همه جای دنیا برای تهران پرواز گیر می‌آید.»
پیرمرد خواست چیزی بگوید که دفعتا منصرف شد. لبش را گزید و سرش را پایین انداخت و با چهره ای درهم و آشفته به بیرون خیره شد.
آقای سفیر که حالا متوجه تشویش پیرمرد شده بود، با چهره ای مصمم به جلو خیره شد و تصمیم گرفت تا آخر مسیر هیچ چیز نگوید.

چون به فرودگاه رسیدند بی فوت وقت سوار هواپیمای اختصاصی سفارت شدند و هواپیما از زمین برخاست. حاجی کنار پنجره نشسته بود و با چهره ای عبوث و ابروهایی در هم کشیده بیرون را می‌نگریست. نیمی از مسیر با همان حالت سپری شد. همه منتظر بودند که او لب بگشاید و از سال های سختی که بر او گذشته بود روایت کند. به آرامی سرش را از مقابل پنجره کنار کشید و سفیر را با صدایی ضعیف مورد خطاب قرار داد:

- برادر محسن کجاست؟ حاج حسین و حاج ابراهیم زنده اند؟ برادر کاظمی چی؟

- آقای سفیر با حالتی محزون سرش را به آرامی تکان داد و هیچ نگفت.

- جنگ چطور تمام شد؟

- الحمدلله مجاهدت های شما و بقیه برادر ها جواب داد و بعد از هشت سال جنگ برگشتیم سر مرز هایمان.

حاجی که حالا احساس خفگی بیشتری میکرد و داشت از حجم حرف های ناگفته‌اش جان می‌داد مجال را مناسب دید و صدایش را کمی بالا برد و با توپ پر گفت:

- کدام مرز؟ ما که تا خود بیروت هم رفته بودیم!

آقای سفیر که کمابیش سعی میکرد بر آرامش خود مسلط باشد پاسخ داد:

- هشت سال تمام جنگیدیم حاجی، آن اواخر شرایط بدجوری به‌هم ریخته بود. نمی‌توانستیم شکم مردم را سیر کنیم. البته الحمدالله که به لطف شما و بقیه رزمنده ها پیروز شدیم.

حاجی که دیگر طاقت‌ش طاق شده بود، دستش را بر لبه صندلی قلاب کرد و یک مرتبه برخواست و با صدایی بلند و لحنی طلبکارانه گفت:

- درست است که پیر شده‌ام، ولی آلزایمر نگرفته‌ام هنوز، آنقدر فرسوده نشده‌ام که حتی یادم نیاید برای چه می‌جنگیدیم. ما جنگ نکردیم که اینجوری پیروز شویم. ما تا پشت مرزهای اسرائیل رفته بودیم. که الحمدلله ظاهرا شما تا خود اسرائیل هم رفته‌اید!

- سفیر بی‌وقفه پاسخ داد:

- حاجی داستان این یکی فرق دارد، زود قضاوت نکن، فکر نکن ما هم از روی وادادگی و بی‌رگی این ها را به رسمیت شناخته‌ایم.

سپس گلویش را صاف کرد و به چشمان پیرمرد که حالا در چشمان او خیره شده بود نگاه دقیق تری کرد و با لحنی جدی تر گفت:

- نمی‌شود که تا آخر دنیا جنگید! یک روزی جنگ تنها چاره بود، امروز تنها چاره‌ی ما تعامل کردن است. دنیا عوض شده حاجی!

- حاجی سرش را آرام تکان داد و با صدایی آرام و لحنی تحقیر کننده گفت:

- دنیا عوض شده یا شما؟

سفیر که کم‌کم لحن صمیمی اش را از دست داده بود و خود را در جایگاه یک متهم می‌دید چشم هایش را گرد کرد و با جدیّتی دوچندان پاسخ داد:

- شما هم یک جوری نهیب می‌زنید که انگار ما یک شبه این تصمیم را گرفته‌ایم! نخیر، بیست سال است که داریم دور خودمان می‌چرخیم! دیر آمدی فرمانده!

حاجی با لحنی شکایت‌آمیز و توأمِ با غصه گفت:

- چه شد که همه‌ چیز یادتان رفت؟!

- سفیر که رشته کلام را گم کرده بود ادامه داد:

- اشتباه میکنی فرمانده، ما هیچ چیز یادمان نرفته است! ما ابدا نمی‌خواستیم که به این نقطه برسیم. وقتی همه‌ی دنیا تحریم‌مان کردند راهی جز مذاکره نداشتیم. نبودید ندیدید مردم نان شب هم نداشتن. مجبور بودیم امتیاز بدهیم تا امتیاز بگیریم. بیست سال رفتیم و آمدیم، هر جور امتیازی که فکرش را هم بکنید دادیم تا تحریم ها را بردارند، هسته‌ای‌مان را دادیم، موشکی را دادیم، به کل مفاد حقوق بشر پایبند بودیم، حتی شورای نگهبان را هم حذف کردیم. هرکاری که توانستیم کردیم تا به این نقطه نرسیم، ما به هیچ وجه نمی‌خواستیم عادی‌سازی کنیم، ولی حاجی خودت بهتر می‌دانی که آن‌ها ۶۰ سال است دردشان اسرائیل است، بقیه تعهد ها بهانه اند. تا این یکی را قبول نمی‌کردیم معامله‌مان جوش نمی‌خورد! تا کی می‌توانستیم برای مردم گشنه یک طور فیلم بازی کنیم و پشت درهای بسته مذاکرات طور دیگر؟

بحث بالا گرفته بود که حاجی با یک حرکت کوتاه دست حرف سفیر را برید و خود را بر صندلی اش انداخت و سرش را به پنجره تکیه داد و ترجیح داد ادامه مسیر را در سکوت بگذراند.

بعد از گذشت دقایقی با اعلام کمک‌خلبان هواپیما وارد فرودگاه شد و بر باند نشست. صدای همهمه انبوه مردم به گوش میرسید، مردمی که سر از پا نشناخته خود را به معرکه رسانده بودند تا بعد از ۴۵ سال دوری، تن رنجور قهرمان بی بدیل روز های سخت جنگ را در آغوش پر مهر وطن بفشارند. روی باند جای سوزن انداختن نبود. حرارتی عجیب در جمعیت موج میزد، حتی یک لحظه هم بی شعار نمی‌ماندند. عکس های امام و شهدا دست به دست می‌گشتند و پرچم ها در آغوش باد می‌رقصیدند. عکاس ها دست به ماشه منتظر بودند در هواپیما باز شود، سفیر دو قدم عقب تر از حاجی پشت در ایستاده بود. صدای شعار «صلی علی محمد، یاور مهدی آمد» بلند تر از قبل به گوش می‌رسید. سفیر با دو قدم ریز نزدیک تر شد و در حالی که رو به دوربین لبخند میزد، دستش را بسیار آرام دور گردن حاجی حلقه کرد و با صدایی بی‌جوهره و خاموش به او گفت «سعی کن لبخند بزنی فرمانده، مردم فقط برای جشن آمدن!»، و ناگهان در هواپیما باز شد و حاجی خود را در برابر مردم پر و شور و اشتیاقی یافت که برای بوسیدن روی او او دست و پا می‌شکستند. نگاهی به انبوه جمعیت انداخت و خود را تنها تر از همیشه یافت، گویی احساس می‌کرد که هیچکس منتظرش نیست!

سعی کن لبخند بزنی فرمانده!
سعی کن لبخند بزنی فرمانده!



اسرائیلبرجاممذاکرهحاج احمد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید