محمد حیدری
محمد حیدری
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

شهید محسن فخری زاده

در این روزگار سرد نامردی، دلم دنبال حماسه میگردد.

قهرمانِ بی‌بدیل حماسه های من، فاتح جنگ های مرد افکن، در این روزگاری که می‌زنند و می‌خوریم، در این روز هایی که خون می‌دهیم و خون می‌خوریم، تو در پی کدام ماموریتی که نمی‌آیی به این غربت پایان دهی؟!

حالا می‌فهمم چرا به تو قاسم میگفتند! انصافا خوب تقسیم میکردی! غم ها و غصه ها را برمی‌داشتی برای خودت، آرامش را می‌دادی به ما؛ عملیات های غیرممکن و طاقت فرسا سهم تو بود و امنیت سهم ما.

هرچقد هم که می‌گذرد نمی‌توانم به نبودنت عادت کنم! اصلا مگر می‌‌شود به درد عادت کرد؟

راستش را بخواهی هنوز که هنوز است رفتنت را باور نکرده‌ام، تو هنوز هم اینجایی.

هر سحری که پنجره را باز میکنم عطر دل‌انگیزت تمام اتاق را پر میکند و چون به ژرفای خون‌آلود افق خیره می‌شوم با خودم می‌گویم تو هم‌اکنون سینه‌ات را در مقابل گلوله های کدام ستمگری سپر کرده ای تا تیر حادثه آرامش شهر را نشکافد؟ هم‌اکنون گریه های مظلومانه کدام یتیمی در آغوش پدرانه تو پایان می‌یابد؟

این روز ها بیشتر می‌بینمت، خیالت همیشه همراه من است.

این روز ها بیشتر می‌پرسم. ببخش اگر گاهی پر حرفی میکنم. این روزها نگرانم، اما نه آنقدری که تو هستی.

بوی خاطرات تو در تمام کوچه های شهر پیچیده و عکس تو را در تمام خیابان ها نصب کرده اند، دیر نیست روزی که پسرم با دستان نحیف و کودکانه خود عکس تو را به من نشان می‌دهد و نام تو را می‌پرسد. می‌بینم آن روزی را که نگاه کنجکاوانه‌اش با برق نگاهت گره می‌خورد و شعله حماسه های تو در دلش جوانه می‌زند. او حق دارد از قهرمان های ملی خودش بداند و من هم می‌ترسم از روزی که پسرم با اعتماد به نفسِ تمام سر بالا می‌گیرد و می‌پرسد که چه بر سر قاتلان تو آوردیم؟!

برای بار بیستم در مقابل آینه می‌ایستم، تو را هم پشت سر خودم می‌بینم که با همان لبخند حیات بخش همیشگی‌ خود نمی‌گذاری زیر بار این درد جانسوز جان بدهم. به این خیره ماندن های طولانی عادت دارم، زبان وقتی که از بیان درد قاصر می‌شود چشم ها لب می‌گشایند.

گاهی اوقات آینه مامور عذاب است. وقتی که میخواهی برای رویاهای از دست رفته‌ات مرثیه بخوانی دوست نداری با خودت چشم تو چشم شوی؛ در آینه صداقتی نهفته است که تنها غم را دوچندان می‌کند.

ناگهان باز هم همان رویای صادقه به سراغم آمد. جماران را می‌بینم که چون قطعه ای جدا افتاده از تمام بلاهای عالم با همان حال و هوای روحانی اش چون بهشت غرقِ در آرامش است.

هنوز هم لبریز از رزمندگان عاشق و وارسته ایست که لحظه ای چشم از سیمای نورانی امام برنمی‌دارند. تو را می‌بینم که با همان تبسم دل‌انگیزت به من نگاه می‌کنی و زیر لب ذکر می‌گویی و دانه های تسبیح یاس کبود را یکی یکی به پایین می‌لغذانی.

امام را میبینم که با همان صراحت و اطمینان همیشگی از شهادت می‌گوید.

«مردم ما دیگر به هیچ وجه حاضر نیستند تن به خواری و ذلت بدهند و مرگ سرخ را بر زندگی ننگین ترجیح می‌دهند. ما برای کشته شدن حاضریم و با خدای خود عهد نموده ایم که دنباله‌رو امام خود سیدالشهدا باشیم... تکلیف ما را حضرت سیدالشهدا معلوم کرده است. در جنگ از قلّت عدد نترسید، از شهادت نترسید، هر مقدار که عظمت داشته باشد مقصود و ایده انسان به همان مقدار باید تحمل زحمت کند.»

ناگهان بغض های جان‌گرفته در هم می‌شکند و باران می‌گیرد، بوی خنک جبهه در هوا می‌پیچد. هوا هوای سربند یا زهرا است، پشت لباس های خاکی رزمندگان با خط سرخ نوشته شده : «می‌روم تا انتقام سیلی مادر بگیرم.»

صدای هق‌هق های جانگداز از هر سو به گوش می‌رسد، گویی تمام زمین و زمان آبستن یک حادثه رازآلود است که از حقیقتی دست‌نیافتنی خبر می‌دهد.

کمی چشمانم را می‌مالم و ناگهان متوجه خیسی گونه‌هایم می‌شوم. امام هم ادامه می‌دهد: «بکشید مارا! ملت ما بیدار تر خواهد شد...»

حالا احساس سبکی می‌کنم، احساس کسی را دارم که در ژرفای یک اقیانوس خنک رهایش کرده اند و بدون هیچ تقلایی به اعماق عالم سقوط میکند. نوازش های آب را بین موها و انگشتانم احساس میکنم، هرچه میگذرد تصویر تیره تر میشود.

در همین حال بودم که ناگهان زیر پایم خالی شد و احساس سقوط بالا گرفت و با وحشت سرم را از آب درآوردم و باز هم خود را در مقابل همان آینه قبلی یافتم. آینه ای که دیگر نه تنها ملال‌آور نیست بلکه شور انتقام را در چشمانم به غلیان درمی‌آورد.

نگاهم را به سمت تو برمی‌گردانم، اینبار سرم را کمی بالاتر می‌گیرم. می‌خواهم شبیه تو باشم. می‌خواهم من را همان ملت امام حسینی بدانی که می‌گفتی. میخواهم به من افتخار کنی.

حاج قاسم از وقتی که رفته ای گرگ ها نزدیک تر شده اند و وحشیانه تر زوزه می‌کشند و عده ای خود‌باخته مثل همیشه ترسیده‌اند و می‌خواهند توی دل ما را هم خالی کنند، اما من نمی‌گذارم! من ساکت نمی‌مانم! نمی‌گذارم رنگ ترس بر چهره ام نقش ببندد. نمی‌گذارم طعم تلخ حقارت و ذلت را به ما بچشانند. نمی‌گذارم فرزندانمان برای همیشه سرخورده شوند.

این روز ها هم می‌گذرد و تاریخ ورق می‌خورد و امروز هیچ برایم مهم نیست در قبال تصمیمی که خواهم گرفت چه هزینه ای خواهم داد و با چه حادثه ای گلاویز خواهم شد، تنها چیزی که برایم مهم است این است که نکند فردا روزی فرزندانمان در تاریخ بخوانند که پدرانشان زیر بار هر ذلّتی رفتند و هیچ نگفتند!


شهید محسن فخری زادهمحسن فخری زادهحاج قاسمقاسم سلیمانیفخری زاده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید