یادداشت های مهر و موم کرده را از دل کتاب های خاک خورده بیرون میکشید و بعد از کمی بررسی به دل آتش میسپرد. آن شب کمی پریشان تر از قبل بود، شعله های آتشی را که مدت ها بود در دلش روشن شده بود را میشد در چشمان نگرانش دنبال کرد. هر نامه محرمانه ای را که میگشود پیش از آنکه به چشمان پف کرده اش زحمت رفت و آمد های مکررِ بین خطوط را بدهد، به وارسی تاریخِ نامه قناعت میکرد و تن بی روح کاغذ را در آتش میانداخت. در آتش که خیره میشد ورق های دفتر عمر خود را میدید که پا به پای این کاغذ های فرسوده میسوختند.
ناگهان چشمش به یک اعلامیه رنگ و رو رفتهِ قدیمی افتاد و عینکش را بر چشم نشاند و تنها چند کلمه از سطر اول را بیشتر نخوانده بود که بغض راه گلویش را بست و سرش را از کاغذ برداشت و با صدای گرفته گفت:
- میخواستیم مبارزه کنیم یا مارکسیست شویم؟
لیلا که مشغول رو نویسی شبنامه ها بود با صدایی آرام گفت:
- چه فرقی در اصلِ مبارزه دارد؟
طوری وانمود میکرد که گویی از یک منظومه فکری فناناپذیر حرف میزند اما واضح بود که تنها دارد از روبرو شدن با واقعیت فرار میکند.
مجید که حالا گر گرفته بود با یک حرکت کوچک دست اعلامیه را در آتش انداخت و گفت:
- مبارزه ی تقی شهرام یا مبارزهِ بچه مسلمان ها؟
لیلا که حالا دچار تشویش شده بود سعی میکرد با ادامه دادن به نوشتن خود را خونسرد جلوه دهد اما حرکات منقطع خودکار همه چیز را لو میداد. ناچاراً خودکار را کنار گذاشت و در چشمان پرسشگر مجید دقیق شد و با لحنی دلسوزانه گفت:
- مجید شرایط عوض شده، نوع مبارزه عوض شده. هر بار که میخواهیم مبارزه را به تن فرسوده اسلام پیوند بزنیم تار و پود های یک گوشه اش از هم میشکافد و جور در نمیآید، اسلام برای مبارزه نیست، اگر بخواهیم به همان روش سابق مبارزه کنیم فقط مردم بیشتری را به کشتن میدهیم.
مجید بیدرنگ گفت:
- مگر امام حسین هم مبارزه نکرد؟ مگر امام حسین مارکسیست بود؟
- مجید سازمان تنها روش مبارزه اش را عوض کرده است، سازمان تغییر تاکتیک داده است.
- از کی به تغییر ایدئولوژی تغییر تاکتیک میگویند؟ تا به حال از خودت پرسیده ای که «به نام خدا» های ابتدای نامه ها کجا رفتند؟ اصلا به این چیز ها فکر هم میکنی؟
لیلا لحظاتی را در سکوت گذراند و دست هایش را در هم گره کرد و با صدایی آمیخته با ترس و اضطراب گفت:
- برای فکر کردن وقت زیاد است. امروز وقت انجام کار است، امروز برای فکر کردن وقت نداریم...
لرزش صدایش واضح بود. گویی از سرِ بلاتکلیفی چیزهایی را میگفت که خودش هم بر صحت آن اطمینان نداشت. تردید وهم برانگیزی بر آرامش او سایه افکنده بود. تردید همه چیز را از او گرفته بود، حتی قدرت اندیشیدن را.
ناگهان از صحبت کردن باز ایستاد و دست هایش را بر روی چشمانش گذاشت و دیگر هیچ نگفت و این تنها تردید بود که فاتحانه در دل میدان جولان میداد و در کنه اذهان بی ثبات رسوخ میکرد.
تردید صدای قدم های آهسته از دورتر هاست، احساس میکنی کسی با متانت و خونسردی تمام در نزدیکی تو قدم میزند و تنها منتظر یک فرصت است تا نفست را ببرد. گاهی صدای قدم هایش را گم میکنی اما آنقدر شمرده شمرده راه میرود که براحتی میتوانی ریتم آن را در ذهن خود دنبال کنی، ناگهان که صدا نزدیک تر میشود وحشت بر تمام وجودت سیطره می یابد و احساس میکنی با هر قدم چکمه اش را بر روی قلبت میکوبد.
بیشک تردید یکی از بی رحم ترین سربازان شیطان است. تردید سارق کارکشته ایست که از دیوار نمیپرد، از در وارد میشود. هر شب عبور سایه اش را بر روی پنجره احساس میکنی و چون پرده را کنار میزنی هیچکس را نمی یابی، بیخبر از شبی که آهسته بر در میکوبد و چون میخواهی ظاهر مجهول آن را دزدکی از لای شکاف در بسنجی با حقیقت رعب برانگیز آن مواجه میشوی و میخواهی در را بسرعت ببندی اما تردید یک پایش را لای در گذاشته و چاره ای نداری جز آنکه در داخل خانه با او گلاویز شوی.
حالا چندین ماه بود که از آن شب افسوس برانگیز میگذشت و ساواک توانسته چند تن از اعضای مرکزی سازمان را در حین یک تصفیه سازمانی (ترور فیزیکی) دستگیر کند. مرتضی صمدیه لباف که نزدیک ترین دوست مجید بود در حالی که ثانیه هایی بیشتر با مرگ فاصله نداشت توسط ساواک دستگیر شد و وحید افروخته که از اعضای مرکزی سازمان بود نیز به دست ساواک افتاد. جدیدا پرونده ترور یک شخصیت آمریکایی بر روی میز ساواک باز شده بود و رژیم تصمیم گرفته بود برای رهایی از فشار آمریکایی ها حکم اعدام همه مظنونین را یکجا صادر کند.
سحرگاهِ قبل از اعدام که همه را به یک بند منتقل کردند مرتضی بعد از چندین ماه دوباره با وحید روبرو شد. در بند را که بستند با یک پریشانی وصفناپذیر به سمت وحید آمد و با صدایی لرزان و آکنده از وحشت پرسید:
- چه بر سر مجید شریف واقفی آوردید؟
وحید که تنها ساعتی با اعدام فاصله داشت با آرامش تنفر برانگیزی گفت:
- لیلا که از ماجرا بیخبر بود او را بر سر قرار آورد و من با کلت یک گلوله در صورتش خالی کردم و بدنش را به بیابان های مسگرآباد بردیم و بعد از آنکه بدنش را آتش زدیم تکه های آن را در گوشه به گوشه بیابان خاک کردیم.
مرتضی که حالا دادش بلند شده بود و کنترل خود را از دست داده بود به پهنای چهره اشک میریخت و از روی بیقراری دست های مشت کرده اش را بر سینه میکوبید و پژواک هق هق هایش تا بند های دیگر هم میرفت. بعد از کلی آه و ناله سرش را به دیوار تکیه داد و چون کودکی که بعد از یک گریه بیامان لب می گشاید گفت:
- شلیک کردن در صورت یک دوست قدیمی چه حسی داشت؟
- مجید نمیتوانست با سازمان کنار بیاید، در مقابل تغییر سازمان مقاومت میکرد، این اواخر شروع به یارگیری هم کرده بود. سازمان راهی جز حذف آن نداشت. اصلا چرا اینها را برای تو میگویم؟! تو چه میدانی مبارزه چیست!
مرتضی که حالا دلش برای مجید یک ذره شده بود ناگیهان به این فکر افتاد که ساعتی دیگر در آغوش مجید آرام خواهد گرفت و برقی در چشمانش جهید و صدایش را صاف کرد و گفت:
- مبارز واقعی مجید بود. مجید مثل شما مرعوب تردید نشد و از زیر بار آرمان هایش شانه خالی نکرد و سرانجام در راه این نهضت مقدس به شهادت رسید. حالا یک نگاه به خودت کن، تا ساعتی دیگر اعدام خواهی شد و علاوه بر دنیا آخرت را هم از دست داده ای، خمینی این را دیده بود که گفت شما خودتان را به هلاکت میدهید...