هفت سالم بود و عاشق دوچرخه بودم. عیدی هایم را جمع کردم و یک دوچرخه خریدم. و آن اولین دو چرخه ی بدون کمکی من بود. کلی تمرین کردم و بارها زمین خوردم تا بالاخره توانستم تعادلم را حفظ کنم و چه قدر لذت بخش بود رکاب زدن ...
یک روز در پارک با دختری دوست شدم و باهم مسابقه گذاشتیم و من که با سرعت بسیار زیاد رکاب میزدم تعادلم را از دست دادم و با نیمکت پارک برخورد کردم، دست راستم شکست و صورتم هم خراش برداشت... تا مدت ها دلم نمیخواست دیگر سوار دوچرخه ام بشوم انگار دوچرخه ام را مقصر میدانستم اما بالاخره با او اشتی کردم و دوباره شد رفیق دوشت داشتنی ام.
من بزرگ تر شدم و او دیگر اندازه من نبود، یک دوچرخه بزرگتر خریدم که حالا رفیق این روزهای منه.
همیشه هندزفری میگذارم و با رفیقم میزنیم بیرون تا حداقل صدا های اطرافیان رو نشنوم ولی هنوز نتوانستم از نگاه های مردم که انگار فضایی دیده اند، فرار کنم. نگاه هایی با هزاران حرف... دلیلش را نفهمیدم؛ من که همیشه با حجاب کامل دوچرخه سوار میشوم و نه الودگی هوا ایجاد میکنم و نه بوق دلخراش دارم...
راستش گاهی نمیدونم با دوچرخه باید تو خیابون رکاب زد یا پیاده رو! شایدم توی مسیر دوچرخه باید رکاب زد؛ همان مسیری ک ابتدایش یک جوب پهن است و دوچرخه از رویش رد نمی شود و انتهایش هم ناگهان میرسی به تقاطع؛ یا آن یکی که ریل قطار از وسطش عبور میکند!
خلاصه من و رفیقم تو شهرمون کلی دردسر داریم اما همو تنها نمیذاریم، باهم زمین خوردیم و حتی تصادف کردیم اما هر بار قوی تر از قبل بلند شدیم و ادامه دادیم...