Faeze Ei
Faeze Ei
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

چالش کتابخوانی طاقچه: بادبادک باز


نام کتاب: بادبادک باز
نویسنده: خالد حسینی
( پزشک پیشین و نویسنده افغان-آمریکایی است. عمده‌ی شهرت وی بابت نگارش دو رمان بادبادک‌باز و هزار خورشید تابان است.)
ناشر: نیلوفر
ژانر: رمان
مترجم: مهدی غبرائی
جوایز: ۱. برنده جایزه بوکه سال 2004
          ۲.برنده جایزه ادبی الکس
          ۳. برنده جایزه ادبی Elle

بادبادک باز داستان غم انگیز دوستی بین امیر و حسن است. داستان را امیر که پسر یک خانواده مرفه است شرح میدهد. حسن از خانواده‌ای رنج کشیده و کم توان است که به عنوان خدمتکار، خودش و پدرش علی سالیان سال در خانه آنها زندگی میکنند.
این خانه‌ی به تصویر کشیده شده نماینده اختلاف طبقاتی جامعه‌ای است که شخصیت‌ها در آن زندگی می‌کنند.
با وجود این اختلافات رابطه‌ی برادرانه‌ای بین امیر و حسن وجود دارد. حسن همواره مطیع و حامی ارباب خود است؛ همواره فداکار و صبور .
امیر در سن ۱۲سالگی به یار همیشگی خود خیانت می‌کند و این گناه تا سالیان سال بر زندگی او سایه می‌افکند.

+ بابا گفت:خب هرچی ملا یادت داده ول کن، فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی است. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است. می فهمی چی می گویم؟
مایوسانه آرزو کردم و گفتم کاش می فهمیدم و گفتم «نه بابا جون»... بابا گفت: اگر مردی را بکشی، یک زندگی را می‌دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می‌دزدی، حق بچه هایش را از داشتن پدر می دزدی. وقتی دروغ می‌گویی، حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی. وقتی تقلب می کنی، حق را از انصاف می دزدی، می فهمی؟»

بادبادک‌باز همچنین می‌تواند داستان غم‌انگیز مهاجرانی باشد که به اجبار به سرزمین دیگر تبعید می‌شوند. افرادی که تمام هویت و دارایی خود را در یک چمدان می‌گذارند و به امید ساختن هرچه از دست داده اند به کشوری دیگر پا میگذارند هرچند که شاید این تنها امیدی باشد در کنج دلشان برای همیشه.
بحران فرهنگی نمونه‌ای از چندین مشکلی است که برای مهاجران اتفاق می‌افتد. افرادی که در سرزمین خود از اعتباری برخوردار بوده‌اند و حالا در کشور غریب.....

+ برای آنها توضیح دادم که:《پدرم هنوز با زندگی در آمریکا خو نگرفته.》
می‌خواستم به آن‌ها بگویم که ما در کابل یک شاخه درخت را میشکستیم و از آن به عنوان کارت اعتباری استفاده می‌کردیم. من و حسن ترکه را پیش نانوا می‌بردیم. او بت چاقویش روی ترکه خطی می‌انداخت،
یک خط برای هر قرص نان که از تنور شعله‌ورش برای ما بیرون می‌کشید. در پایان ماه، پدرم بر اساس تعداد خط‌های روی چوب، پول نان را پرداخت می‌کرد.
همین و بس....

در میانه داستان امیر برای جبران اتفاقات گذشته مجبور به سفر به افغانستان می‌شود. سفری غم‌انگیز که تمام خاطرات زیبای گذشته را از کشورش تحت تاثیر قرار می‌دهد....کشوری که دیگر نیست...خیابان‌هایی که دیگر نیستند....خانه‌ی زیبا و پر از شادی که سیاست افراد جاهل به نام دین همه را به ویرانه‌ای تبدیل کرده است.

+در حالیکه خود را غریبه می‌پنداشتم، بیرون دروازه خانه پدری‌ام ایستادم. دستم را روی میله‌های زنگ زده قرار دادم. داخل خانه سرک کشیدم. ادامه راه ماشین‌رو که از دروازه تا حیاط می‌رفت و من و حسن تابستان‌ها در آن دوچرخه‌سواری یاد می‌گرفتیم و به نوبت زمین می‌خوردیم، در نظرم دیگر آن پهنای سابق را نداشت. آسفالت با پهنای صاعقه‌مانند ترک برداشته و ساقه‌های علف از میان ترک‌ها بیرون زده بود. بیش‌تر درختان سپیدار بریده شده بودند؛ همان درخت‌هایی که من و حسن از آن بالا می‌رفتیم تا با آیینه در خانه‌ی همسایه‌ها نور بیندازیم. رنگ روی دیوارها پوسته‌پوسته شده و در بعضی جاها به کل ریخته بود.....

برای خواندن کتاب " بادبادک باز "

چالش کتابخوانی طاقچه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید