همیشه بعد از چشمانش توجه ام به دستانش جلب میشود ،
دستان زیبایی دارد ولی او همیشه پوست کنار شستشو را میکند ، آنقدر میکند تا خون بیاید .
او هم همانند من دیوانه است 🫠
به قول معروف دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
برای انگشت خونی اش چسب زخم می آوردم ولی....
یکبار نیمی از چسب دست زخمی خودم را به او هدیه کردم ، چه تعجبی کرد و پرسید: از کجا آوردی؟
او میدانست چسب به همراه ندارم!
دستان او مرا در مواقع غم در آغوش میکشید و قلبم را نوازش میکرد ،
هنگام ترس دستانم را میگرفت ، همیشه از سرد بودن دستانم شاکی بود ، سردی دستانم را می گرفت و گرما را در سراسرشان می تاباند .
دستانی که قلمی زیبا دارند و بلدند بازی با کلمات را!که حاصلش متنی است که روح را مینوازد.
او بازی با کلمات بلد است و من بازی با رنگ و بوم را ! چقدر قشنگ است ترکیب رنگ و حرف....
او قلبی دارد از طلا و مغزی سرشار از علم و عشق و خدا ...
او تصمیماتش را با مغزش برمیگزیند و از احساسات فراری است !
از از احساسات بدش میآید ولی ...
ولی مگر میشود انسان احساس نداشته باشد ؟!
آری این داستان دستان اوست.....