خاکستری🩶
خاکستری🩶
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

داستان دستان

دستانش
دستانش

همیشه بعد از چشمانش توجه ام به دستانش جلب می‌شود ،

دستان زیبایی دارد ولی او همیشه پوست کنار شستشو را می‌کند ، آنقدر میکند تا خون بیاید .

او هم همانند من دیوانه است 🫠

به قول معروف دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید

برای انگشت خونی اش چسب زخم می آوردم ولی....

یکبار نیمی از چسب دست زخمی خودم را به او هدیه کردم ، چه تعجبی کرد و پرسید: از کجا آوردی؟

او می‌دانست چسب به همراه ندارم!

دستان او مرا در مواقع غم در آغوش میکشید و قلبم را نوازش می‌کرد ،

هنگام ترس دستانم را می‌گرفت ، همیشه از سرد بودن دستانم شاکی بود ، سردی دستانم را می گرفت و گرما را در سراسرشان می تاباند .


دستانی که قلمی زیبا دارند و بلدند بازی با کلمات را!که حاصلش متنی است که روح را می‌نوازد.

بازی با کلمات
بازی با کلمات

او بازی با کلمات بلد است و من بازی با رنگ و بوم را ! چقدر قشنگ است ترکیب رنگ و حرف....

آفریده هایش
آفریده هایش



او قلبی دارد از طلا و مغزی سرشار از علم و عشق و خدا ...

او تصمیماتش را با مغزش برمی‌گزیند و از احساسات فراری است !

از از احساسات بدش می‌آید ولی ...

ولی مگر می‌شود انسان احساس نداشته باشد ؟!

آری این داستان دستان اوست.....

داستان دستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید