چند وقتی است او را نمیشناسم
نمی شناسمش که اینقدر ویران و حیران شده
که همه کمر بسته اند این خانه خرابه را ویران ترین کنند
که همه احساساتش را به سخره گرفته اند
که همه قلبش را زیر قدومشان لگدمال کنند
قلبی که شاید آنقدر خوب نبود که دوستش بدارند ولی قلب او بود
او بدون قلبش نمی توانست زندگی کند
مگر انسان می تواند بدون قلب زنده بماند ؟!
او خیلی احساساتی است
او نمیتواند بدون احساساتی که به مغزش هجوم می برند زندگی کند
زندگی او در این خلاصه می شد :
درس، کتاب ، نقاشی ، طراحی ، آهنگ و نوشتن
در یک کلام هنر
سعی می کرد شاد زندگی کند ولی شرایط زندگی اش واقعا به گونه ای نبود که از ته دلش خوشحال باشد
می خندید ، گریه می کرد ، نقاشی می کشید ، با زیاد کردن صدای آهنگ با هنزفری خودشو خفه می کرد ، موقع فشار روانی زیاد قهقهه می زد
او عمیقا دیوانه شده
و عمیقا عاشق بود
زندگی سپری ساخته روبه روی او که تا خردش نکند نمی تواند واقعا زندگی کند
او سعی می کرد با رنگ و لبخند به زندگی دیگران روح ببخشد ولی زندگی خودش سیاه و سفید بود
خالی از هر رنگی
کاملا خاکستری
او شاید قلبش خیلی مهربان نباشد ولی سعی می کند حتی با همان قلب خاکستری دیگران را دوست بدارد .🩶
او شاید قلبش خیلی مهربان نباشد ولی سعی می کند حتی با همان قلب خاکستری دیگران را دوست بدارد .🩶
با قلبی خالی از هر رنگ
او عمیقا دردی در قلبش احساس می کند که کسی از آن خبری ندارد
هیچ کس از درد های او خبر ندارد
جز کسی که غریبه ترین آشناست
خیلی ها غبطه ی زندگی او را می خوردند ولی خودش خوب می داند
خوب می داند باید دوام بیاورد که از این امتحان و شرایط سخت سربلند بیرون آید
او نمی داند
فقط می داند خسته است اما هنوز هم ادامه می دهد
او چند وقتی است غریبه ی در آینه را نمی شناسد
او من است
منی که خیلی وقت است گم شده
بدنم بر روحم سنگینی می کند یا روحم بر تنم را ....