احسان صادقی
احسان صادقی
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

گزیده ای ازشعربلندگمگشته

به آینه که نگاه ميکنم خودرانمیابم..درعمق چشمان حسرت زده وبهت زده ام کودکی رامیبینم که درکوچه پس کوچه های کودکی اش گم شده است..

این منم...؟

چراخودم رانمیشناسم..؟

آها..!

یادم آمد..؟

من کودکی ام رادرپشت نیمکت های الفبای دبستان جاگذاشته ام..

من روحم رادرگورستان بایدهاوشایدها به خاک سپرده ام..

این منم..؟

نه این جوان سالخورده که بوی زندگی ازاو استشمام نمی‌شود نمی‌تواند من باشم..!

پس من کجایم..؟

چراهرچه بیشترنظرمیکنم کمتر اثری از خودم می یابم..؟

یادم آمد..!

من در پس نگاه های معصومانه خاطرات کودکی ام جا مانده ام..


من خودم را درتندباد حادثه ها به دست تقدیر سپردم..

به من معصومیت ازدست رفته کودکی ام راباز گردان...

به من دستان پرمهرومحبت پدری دلسوز که باسیلی پدرانه اش صورت بچگی ام را سرخ نگه می‌داشت بازگردان...

به من آغوش مهرمادریه مادرم راکه گرمای مادرانه اش حرارت زندگی وزنده بودن را درمن زنده می‌کرد بازگردان..

به من هم بازی‌های کودکی ام که پول مدرسه اش راخرج بستنی وفالوده رفاقت می کردرا بازگردان...

خودم رابه من بازگردان..!

من رابه من پس بده...!

کجای این کوچه وپس کوچه ها سرگردانی ای کودک...؟

بازگردو مرا سرشار از کودکی کن من آن نگاه معصومانه ات را می خواهم...!

من پولم،خانه ام،ماشینم،رابه تومیدهم تو آن اشکهای پاک ومعصومانه را به من بده...!

من آغوش لذت‌ها را به تو میدهم توترس شب دیر رفتن‌ به خانه وترس ازپدر سیلی خوردن را به من بده...!

من مدرک تحصیلی ام رابه تومیدهم تو ترس حل نکردن مشقهای ریاضی را به من بده...

بیاوتو بزرگ شو تامن دوباره کودکی کنم..!

تادوباره بی حول و حراس در کوچه پس کوچه های کودکی ام به بازی مشغول شوم..!

بیا تو پدر باش تامن دوباره کودکی کنم..!

بیاو تو مشغول باش تامن دمی بیاسایم..!

اما نه..!

من دیرزمانیست که مرده ام..!

از کی..؟

از زمانی که در این گردش بی انتهای زندگی افتادم..!

از روزی که بندگی ام را به قیمت بردگی دنیا فروختم.!

از روزی که خودرا برده حسرت ها و آرزوهای پوچ وتو خالی کردم..!

آری من مرده ام..!

دیر زمانیست که مرده ام..!

تو می توانی با لبخندهای معصومانه کودکی ات اين مرده را زنده کنی..؟

تومی توانی بازنده نگهداشتن نبض خاطره هایت این منه به کما رفته را دوباره به آغوش کودکی وزندگی بازگردانی..؟

یا شاید توهم از دالان های تودرتو وفریبنده دنیا وبزرگ شدن واهمه داری..؟

شاید توهم باهمه کودکی ومعصومیتت این نکته را خوب بدانی که اگر دنیا خیری داشت من آن را به تو پیش کش نمی کردم..!

من مسافر زمانم..!

مسافر زمانی که درلایه لایه های ضخیم زمانه گم شده است وراه بازگشت به سرمنزل هستی پیدانمیکند..!

آری من گم شده ام..!

درپس نگاه های بی شرمانه و وقیحانه خودم گم شده ام..!

درپس آرزوهای دورو دراز گم شده ام..!

در پشت نقابی مضحک به نام من گم شده ام..!

اینک دیگر چیزی از من باقی نمانده است ..!

به جز نقشی کوتاه ومضحک به نام من که باید این من را به ضعم خودش به چند من برساند گم شده ام..!



شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید