katsoky
katsoky
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

ماجراهای من و یوای پارت اول

از زبان میکاسا.

پلک هامو آروم باز کردم سرمو چرخوندم و به ساعت نگاه کردم ساعت ۱و نیم بود

صب کن چیییی یک و نیمممممم

دیرم شده!!! لعنتی پس چرا آلارم نخورده. سریع دویدم از پله ها پایین تا برم صورتم رو بشورم

دیر شده بود مثلا خیر سرم قرار بود ساعت ۱ ظهر با الیزابت برم خریداااااااا

ولی زود بیدار نشدمممممم

وقتی‌که صورتم رو شستم با صورت مبارک مادرم روبرو شدم

میکاسا. سلام مامان صبح بخیر یا بهتره بگم ظهر بخیر مثلا قرار بود بیدارم کنی هاا

(اسم مامان میکاسا لیندا هستش)

لیندا. چییی!؟ خوبه خودت گفتی که مامان بیدار نکن خودم میخوام بیدار بشم! حالا بهم میگی چرا بیدارم نکردی اصلا حواست هست چی میگی!

راست میگه من خودم گفتم که نمیخوام بیدارم کنی! وای اصلا حواسم نیستااا

بعد بهش گفتم. ببخشی مامان اصلا حواسم نیست خوب حالا هم نمیخواد که مثلا..

حرفم با اومدن پدرم نصفه موند( اسم بابا‌ی میکاسا دیو هستش)

دیو. به به بلاخره این میکاسا‌ی تنبل هم از خواب هفت پادشاهی بیدار شدند

من.بابا عزیزم من تنبل نیستم اونی که تنبله ایشونه که الان جفته من نشسته(اشاره به مامانم)

و مامانم هم یه پس گردنی خوشگل بهم زد



این بابامه دیو فوشیگورو




اینم مامانمه لیندا کاوری

میگی بیدارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید