ویرگول
ورودثبت نام
اله ی ناز
اله ی ناز
اله ی ناز
اله ی ناز
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

دلنوشته

امشب تو یه شب سرد زمستونی توی اسفند ماه که بوی بهارو با خودش داره و بوی عید میاد دلم خواست برم به گذشتها به اون دور دورا به وقتایی که همه‌چی خوب بود حداقل از نگاه من که یه بچه بود همه چی عالی میومد حتی اگر مشکلاتیم وجود داشت .

یادمه هر دو سه ماه یه بار یه بار با بابام میرفتیم عروسک فروشی و یه عروسک انتخاب میکردم و بعد ازش قول میگرفتم که برام بخره و اونم قول میداد سر برج برات میخرم .

تمام دغدغه‌ی من این بود که سر برج بشه و بابا با اون عروسک میومد خونه اخ که چه لذت‌بخش بود کیف میکردم عروسکو میدیدم و انگار دنیا تو دستام بود .

به همین سادگی ارزوم برآورده میشد کاش میتونستم برگردم به اون دوران و بزرگ نمیشدم خانم خونه نمیشدم مادر نمیشدم با یه عالمه استرس و مسئولیت.

واقعا چه دورانی بود اونموقع دوس داشتم بررگ بشم هه نمیدونستم تو بزرگ شدن چیزی جز دردسر نیست .

ماه
۰
۰
اله ی ناز
اله ی ناز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید