تا حالا به این فکر کردی که انگیزه ی چندتا آدم تویی؟ آره خود تو که داری این متنو میخونی ... می دونی چند نفرن عاشقتن و به عشق تو توی زندگی سعی می کنن بهتر باشن و سخت تر کار کنن ...
داستان ما از یه بی باوری شروع شد از نیتی که اصلا نبود که بخواد درست یا غلط باشه ... (اگه دنبال یه متنی که بیاد و برات از عشقای دیزنی گون تعریف کنه پس وقتتو برای این متن نزار ... چون اینجا هر چیزی که هست از واقعیته و از باور ...)
بعد کنکور افتادم دنبال اینکه برم و گواهینامه مو بگیرم بعد شرکت در کلاس ها و قبولی در آزمون آیین نامه نوبت به آزمون شهری رسید دفعه ی اول که قبول نشدم با خودم گفتم دفعه بعد اگه قبول نشدم دیگه نمیام آزمون بدم ... ولی با وعده وعید هایی که خانواده داده بودند (از جمله عبارت معروف : ماشینو میدیم بهت :)) و اصرارشون پنج بار آزمون دادم و رد شدم ...
هر چهارشنبه که برای آزمون می رفتم دنبال گرفتن قبولی از افسر بودم دنبال یه نتیجه دنبال کم شدن شر نه شنیدن ها ... هر چه قدر هم که سعی می کردم نیت درستی داشته باشم انگار نمیشد ... می دونستم از الان هر چیزی که به دست بیارم همراهش یه لیست از مسئولیت ها میاد روی دوشم ... و این باعث میشد که از گرفتن گواهینامه بترسم نمی خواستم بزرگ شم انگار قرار بود با گرفتن گواهینامه دروازه ی ورود به بزرگسالی رو رد کنم ...
دفعه ی پنجم آخرین باری بود که رد شدم فقط به خاطر اجازه نگرفتن بابت خط ممتد ... خیلی ناراحت بودم کل مسیر رو گریه کردم و وقتی رسیدم خونه جوری گریه کردم انگار عزیزی از دست رفته ... گرفتن گواهینامه داشت شروع زندگی توی دنیای واقعی ای که هیچ وقت تجربه اش رو نداشتم نشونم میداد داستان فقط گرفتن یه گواهینامه نبود قصه ی شکست خوردن و ادامه دادن بود ... قصه ی پیدا کردن باور درست ... قصه پیدا کردن دلیلی که پاهای لرزونت رو مثل یه کوه قوی نگه داره ...
روز قبولی مثل روزای پیش بود با این فرق که بابام سخت مریض شده بود و همه نگران بودن واقعا اون روز برام مهم نبود که قبول میشم یا نه فقط میخواستم بابام بهتر شه ... حس کردم شاید اگه یه خبر خوب بشنوه حالش بهتر شه شاید مامانم امیدوارتر شه شاید یکم از خستگی شونه های خواهرام کم شه اون روز پام نلرزید موقعی که داشتم می رفتم سوار ماشین شم برام مهم نبود که قبول میشم یا نه اما رفتم که بجنگم رفتم که جا نزنم رفتم به خاطر کسایی که عاشقشونم درسته درجه این کار من با رفتن به جنگ یکی نبود اما برای یه لحظه هم که شده فهمیدم چجوری آدما از جونشون مایه میگذارن انگار اون عشقه اون مهم بودنه برات میشه یه معنا ... معنایی که حاضری براش همه چی تو بدی حتی اگه مطمئن نباشی که موفق میشی معنایی که حاضری با تک تک سلول های بدنت براش بجنگی ...
بابام بعد چند هفته حالش خوب شد و گواهینامه ام هم الان رسید ...
خلاصه که اگه یه روزی گواهینامه کسی رو دیدی بدون که اون فقط یه گواهینامه نیست یک عمر قصه است که با اشک و لبخند و باور ساختنش ...