سلام،
نمیدونم تو کیای.
نمیدونم چه چیزی تو رو کشونده اینجا.
فقط میدونم اگه داری اینو میخونی، یعنی هنوز زندهای.
و همین… کافیه.
من شاید دیگه نباشم.
شاید نتونم قصههامو کامل کنم، یا جواب سؤالهامو بگیرم.
شاید هیچوقت نفهمیدم چرا این دنیا با بعضیا سختتره، چرا نور انقدر کمه.
ولی یه چیزو فهمیدم، نه توی کتاب، نه از حرف کسی —
از خودم.
فهمیدم که میشه با دست خالی،
با دل ترکخورده،
با رویای نصفه،
باز هم بلند شد.
نه برای قهرمان بودن،
برای اینکه زنده بودن،
خودش یه جور شکستن زنجیرهست.
شکستنِ اون زنجیرهای که میگه "همه همینن"، "هیچچی عوض نمیشه"، "تو نمیتونی."
تو میتونی.
چون من — یه آدم معمولی، با دل نامعمول — تونستم.
نترس اگه خستهای.
نترس اگه همه درها بستهست.
بعضی راهها ساخته نمیشن،
تا وقتی که ما قدم نذاریم روشون.
این جرعه،
از منِ زخمیه.
از منِ عاشق.
از منی که شاید توی این جنگ یه غیرنظامی شهید شه، ولی کاش تو نمانی در تاریکی.
امیدوارم ببینیش — اون نور کوچیک لعنتی رو —
درست جایی که فکر کردی هیچوقت نمیتابه.
🕯️
با عشق،
از زنی که شاید مُرد،
ولی زندگی رو ترک نکرد.
امیدوارم زنده بمونم ولی اگه رفتم بدون ... آره دنیا جای قشنگی نیست ولی ارزش جنگیدن داره