تقریبا هفت ماهی می شود با هم آمده ایم، یک شهر دیگر و یک خانه دیگر.این شهر نسبت به زادگاه و شهرهای دیگری که زندگی کرده ام خیلی بزرگتر و هوایش گرمتر است. هر چند احساس تنهایی هم بیشتر است.یک نکته مهم دیگر هم دارد. اکثر ایرانی ها مشهد را خیلی دوست دارند و چون خانه من نزدیک حرم است،می بینم زائران با عشق می آیند به پابوس امام رضا. غریبه های که به غریب پناه می آورند.
من و جانا هم غریب های هستیم در پناه او در یک خانه 35 متری تاریک و بدون پنجره. بعضی شب ها که اعصابم از این بهم ریختگی و کوچکی خانه بهم می ریزد، با جانا درد دل می کنم. می دانم او گوش می دهد و امکان ندارد غمگین نشود. هر چند او کسی نیست، حرف بزند و اعتراض کند. حتی موقعی که هفته به هفته از خانه خارج نمی شوم و با او هم حرف نمی زنم.
جانا حرف نمی زند
خوبی جانا همین است در کارهایم دخالت نمی کند حتی در آشپزی هم کاری ندارد.عصبانی می شوم مغزم تیر می کشد.جانا تو هم بلند شو چیزی بپز قرار نیست که فقط من تو این خانه کار کنم و تو نگاه کنی. میدونی چقدر از کار خانه بدم می آید؟ ولی تو حتی تخت مشترکمان را هم مرتب نمی کنی.جواب نمی دهد. کاش می توانست حداقل سرش را تکان دهد.هیچ و هیچ.گاهی فکر می کنم معلولیت جانا از من شدیدتر است و باید رعایت کنم و زیاد سرش غر نزنم. حالا غر هم بزنم چه فایده؟ او فقط نگاهم می کند،همین نگاه کردن هم خوب است.یکجوری باید باهم کنار بیایم و نگذاریم دعوای بیکاری من به این بهم ریختگی زندگی اضافه شود و او هم برود.
خواب های آرزوهایم
تنهایی مطلق آدم را دیوانه می کند، باعث می شود دیگر خوابهای آرزوهایت را نبینی. خوابهای که اغلب رنگی است، مثل این می ماند که دارم تلویزیون نگاه می کنم. یک شب خواب می بینم، همراه جانا دارم دور دنیا را در هشتاد روز می گردم. البته که در خواب هشتاد روز به سرعت نور می گذرد،همین هم غنیمتی است تا من و جانا خوشحال شویم. می دانم که او بیشتر از من مسافرت را دوست دارد و سوار شدن به هواپیما و زود رسیدن، شاید هم هرگز نرسیدن. می دانید من فوبیای هواپیما دارم و اگر این همان هواپیمایی باشد که در لحظه ای نامعلوم مرگم را رقم می زند چه؟
در سکوتش دلخوری هست
جانا می داند در واقعیت نمی توانم با خودم ببرم.کوله ام فقط جای وسایل ضروری است که پشت دسته ویلچرم می گذارم، تا بتوانم راحت حرکت کنم.باید قبول کند یک کوله جای زیادی ندارد و اگر کسی با من ببیندش، بی تردید می پرسد این را کجا آوده ای؟ از دید بقیه جانا هم نمی تواند همراه باشد.چرا فکر نمی کنند دلخوشی حتی کوچک باز هم دلخوشی است. او سکوت می کند این بار احساس می کنم در سکوتش دلخوری هست. حق دارد همیشه که نمی شود در خانه ماند و به در دیوار نگاه کرد یا گوشی بدست ساعت ها در فضای مجازی پرسه زد تا شاید کسی پیدا شود حالت را بپرسد، آن هم نه سلام واقعی نه حال واقعی نه انسان واقعی.
خرناس جانا
از روی ساعت متوجه می شوم انتهای شب است و در بی توجهی من جانا خوابیده است.امشب دیگرخوابم رنگی نیست.کاملا سیاه و سفید در گرگ و میش نزدیک صبح .وحشت همه جا را گرفته.سرمای استخوان سوز قوچان را در آبان 47 سال پیش، دوباره احساس می کنم. جانا را محکم در بغل می فشارم.سرم را به سرش دوخته ام، باز هم گرما نیست.حس می کنم قلبش تند می زند.سایه های آشنا به ما حمله می کنند و ما خانه 35 متری مان را گم کرده ایم.برف سنگینی باریده است ویلچر حرکت نمی کند.سایه ها نزدیکتر شدند.جانا از دستم می افتد،می بینم بی هیچ مکثی بلند می شود و چهار دست و پا به طرف سایه ها حمله می کند.خرناس اش،سایه های وحشی را به عقب می راند، همه ترسیده ایم. جانا برگرد من تنهایم. داد می زنم نمی شنود، هو هوی باد همه چیز را محو کرده است.
بهانه اش این است عاشق نیستم
از خواب می پرم. هیچ کس نیست.جانا دارد به سقف نگاه می کند و لبخند می زند. خوشبحالت از دنیا خبر نداری و نمی دانی این زندگی چه جهنمی شده است.می نشینم بالشت را بغل می گیرم و مات نگاهش می کنم،هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد.مدتی می شود کلمات هم مرا فراموش کرده اند و بهانه شان این است که من عاشق نیستم و گم شده ام در بین مشکلات.باور کردنش سخت است. زندگی واقعا حالش خوب نیست، آنقدر مریض است که افتاده به هذیان گویی. فقط اتفاق مرگ را می بیند.
سکوت مطلق شعرهایم
جانا کاش می توانستم قبل از سکوت مطلق شعرهایم را چاپ کنم تا بقیه بدانند چقدر آرزوهای بر باد رفته دارم.سال به سال گذشت و من سرگیج وار خود را در یک دور قمری دیدم که دوباره شروع کن و دوباره شکست بخور گویی تقدیر در همین خلاصه شده بود تکرار در تکرار.تا چشم که باز کردم دیدم در انتهای راه ایستاده ام و فقط خواب می بینم، بدون هیچ اتفاق خوش آیندی.فردا شب قرار است چه خوابی ببینم شاید خواب ببینم آن زمان را که هنوز جانا را نداشتم.
اینجا شب است
سکوت مطلق تاریکی
پشت دیوارهای سرد
ستاره ها سو سو نمی زنند
همه چیز تصویر فیلمی صامت است
از زنی که با خودش حرف می زند
توهم پنجره را دارد
درختی که ایستاده در زمستان خوابیده
بگذارید دوباره زن بخوابد
حتما خواب هم ببیند
کابوس و کابوس تا مرگ....
تونل زمان
پشت میز دانشگاه با هزار رویا که فکر می کردم همین فردا اتفاق می افتد و نیفتاد. اما هوا بد هم نبود. می شد گاهی به جوان بودنت خندید و فریاد زد در تونل زمان بی آنکه کسی ملامتت کند و نیش خند زند به تلاش های پی در پی ات. یادم می آید همان روزهای تلخ و شیرین بود که جانا را در روز تولدم به احتمال زیاد کسی از جنس خوبی هدیه داد.خندیدم عجیب بود تا به آن روز کسی فکر نمی کرد، چنین هدیه ای می تواند کودک درونم را خوشحال کند.
خاله،خاله بازی
فکر می کنم پیش از آمدنم به این خانه بچه ها منظورم نیکا و رگسانا و سلنا حتی مانیا که کم می آمد، جانا را دوست داشتند و اسمش را یاد گرفته بودند و در خاله خاله بازی شان جانا نقش اصلی را داشت. به من می گفتند خاله، جانا گریه می کند یا جانا گرسنه است و یا خوابش می آید. چیزهای که من به خاطر مشغله زیاد کار و درس و ورزش و شعر و داستان و مسابقات نتوانسته بودم درک کنم. همه ی آن مدت جانا فقط مرا تماشا می کرد.چقدر طول کشید تا بفهمم چه اتفاق های افتاده است، انگار همه چیز خواب بود، خواب. خوابهای بعدازظهر یادم نمی آید.
عروسک سازی جانا
خواب یک شب دیگر را می نویسم.فکر می کنم این خواب رنگی باشد.می بینم که از آن ویلچرهای گران که اسمش را تازه یاد گرفته ام، دارم خیلی خوب هستند دیگر کسی بهانه سنگین و جا گیر بودن ویلچر را نمی آورد.تاکسی، نگه می دارد و با یک دست من و ویلچر را سوار می کند.ویلچر تکه تکه می شود و همه مسافرهای داخل تاکسی تعجب می کنند و یک جور عجیبی نگاهم می کنند،انگار از مریخ هستم در همان خواب بود که به همه گفتم من و جانا پولدار شده ایم و قرار است یک کارخانه بزرگ عروسک سازی راه بیندازیم و فقط خانم های معلول را استخدام کنیم.بلاخره جانا در آن خواب حرف زد و گفت:مدیریت کارخانه بامن.چه می توانستم بگویم او در این کار متخصص است و خیلی بهتر از من عروسک را می شناسد.قبل از بیدار شدن موافقت کردم و هر دو لبخند زدیم.
اعظم نیازمند.قوچان و بعد مشهد.
با من حرف بزنید خوشحال میشم