داستان «چشمهایش» داستان عاشقانهای است از استاد ادبیات معاصر ایران، بزرگ علوی. من این متن را جهت شرکت در چالش کتابخوانی بهمنماه ۱۴۰۲ طاقچه مینویسم. بزرگ علوی که از دوستان نزدیک صادق هدایت به شمار میرود، کتابهای بسیار مشهوری از جمله همین رمان «چشمهایش» را دارد که عدهای عقیده دارند این کتاب که در آن از استادی به نام استاد ماکان صحبت میشود همان کمالالملک نقاش معروف بوده که داستان زندگی وی پوشیده و در پرده در داستان استاد ماکان تجلی یافته است. به هر حال این داستان که راوی آن ناظم یک مدرسه است، داستان استاد نقاشی به نام ماکان را روایت میکند که در بهبوحهی بگیر و ببندهای دوران دیکتاتوری رضاشاه اتفاق میافتد. در فضای سیاسی آن دوران، استاد نقاشی مورد غضب رژیم واقع شده، راهی زندان و تبعید میشود. استاد ماکان آنطور که از زبان ناظم مدرسه نقل میشود، در برابر کشتارها و آزار و اذیتهای رژیم دیکتاتوری کمر خم نمیکند و ایستادگی میکند تا بالاخره جان به جانآفرین تسلیم میکند. در این میان تابلوهای نقاشی استاد ماکان توجه عموم را به خود جلب میکند. از آن جمله تابلوی نقاشی به نام «چشمهایش» که استاد ماکان خود شخصا زیر تابلو را با این نام امضا کرده. تابلو چهرهی معمولی زنیست که موهای سیاه قیرمانندش را روی شانهها ریخته و دهان و گونه و بینی به شکل محو کشیده شده. فقط چشمها با جذابیت خاصی در تابلو به تصویر درآمده. گیرایی این چشمها به گونهای است که مشخص نیست دارندهی این چشمها نیروی زندگی و پاکی دارد یا دنبال عشوهگری، کامجویی و موذیگریست.
شخصا موقع مطالعهی این اثر با توصیفاتی که از تابلوی موردنظر میشد، یاد تابلوی مونالیزای مشهور میافتادم و آن لبخند سحرانگیز و دلربای نقاشی که بیننده را در میان شادی حاصل از دیدن لبخند یا نیشخندی از روی اندوه غافلگیر میکند. به هر حال راوی داستان که همان ناظم مدرسه است با دیدن تابلو و زن نقاشی استاد مرعوب آن شده، تصمیم میگیرد این زن مرموز را بیابد. بالاخره موفق به یافتن این زن رمزآلود صاحب آن چشمهای زیبا و عشوهگر میشود و درمییابد این زن به استاد ماکان عشق میورزیده و تمام تلاش خود را برای جلب توجه استاد به کار بسته. حتی برای نجات جان استاد ماکان از زندان، ناچار شده با یکی از خواستگارانش که ظاهرا رئیس شهربانیست، ازدواج کند. اما استاد هرگز متوجه عشق عمیق و ازخودگذشتگی این زن عاشق نمیشود. پایان این داستان عاشقانه و زیبا کمی غافلگیرکننده است. به نظرم خواننده آنچه را که انتظار دارد، از این داستان به دست نمیآورد. برداشت شخصی خودم از این داستان عاشقانه با فضای سیاسی، لذت همراه با اندکی اندوه و حسرت بود. مطالعهی این داستان زیبا و عاشقانه را به تمام دوستداران رمانهای عاشقانه که قصد مطالعهی یک اثر داستانی عالی و زیبای ایرانی دارند، پیشنهاد میکنم.
بخشی از کتابِ چشمهایش از بزرگ علوی:
صورت از آن زن بسیار زیبایی بود، اما آن چیزی که تماشاچی را مبهوت میکرد زیبایی صورت نبود، معما و رمز در خود چشمها بود. چشمها باریک و مورب بودند. گاهی برعکس تخیل بیننده زنی را جلوهگر میساخت که دارد با این نگاه نقاش را زجر میدهد. آنوقت تنفر انسان برانگیخته میشد، در صورتی که دوستان و نزدیکان استاد معتقد بودند که در زندگی او زن هیچوقت نقشی نداشته است. تنها یک زن گویی مدتی مدل نشسته بوده و از آن زن نه صورتی در دست است و نه آثار نقاشیای شبیه او دیده میشود. وقتی او را از تهران تبعید کردند، مجرد بود. کسی سراغ نداشت که زنی در زندگی او اثری باقی گذاشته باشد. سه سال و خوردهای در کلات به سر برد و آنجا مرد. در یکی دو روز اول روزنامهها این حادثهی مهم را اصلا قابل توجه ندانستند. فقط در روزنامهی رسمی دولتی با دو سطر اشاره به مرگ استاد شد. ناگهان همه اشک تمساح ریختند و از غروب یک ستارهی درخشان در افق هنر ایران سخن گفتند. آنهایی که استاد را میشناختند میگفتند به فرض اینکه حادثهی مهمی در زندگانی او رخ داده باشد که به تبعید و مرگ او در کلات منتهی گردد، اما استاد، این مرد خاموش، که جملههایش از دو-سه کلمه تجاوز نمیکرد و تا از او سوالی نمیکردند، جوابی نمیداد، آن هم فقط با آره یا نه! آدمی نبود که رازهای درونیاش را به کسی بگوید. آن هم به زن جوانی با چنین چشمهایی.