این متن را جهت شرکت در چالش کتابخوانی شهریورماه طاقچه-۱۴۰۲ مینویسم.
داستان زیبا، جذاب و هیجانانگیز دختری که رهایش کردی از نویسندهی پرآوازهی انگلیسی، جوجو مویز، حقیقتا همان چیزیست که روزنامهی دیلیمیل در مورد آن مینویسد:«کتابی که نمیتوانید آن را زمین بگذارید.» وقتی شروع به مطالعهی این کتاب زیبا و عاشقانه و رویایی کردم، جداً متوجه گذشت زمان نشدم. طوری که از گرفتگی و کرختی دست و پاهایم تازه متوجه گذشت زمان میشدم که دو یا سه ساعت بیوقفه مشغول مطالعه بودم. بله؛ راستی که کتاب دختری که رهایش کردی چنین کتابیست. قسمتی از داستان در زمان جنگ جهانی دوم روایت میشود. وقتی کشور فرانسه توسط آلمانیها به اشغال درمیآید. دو خواهر به نامهای سوفی و هلن در شهر کوچکی در فرانسه به همراه برادر و بچههای کوچکتر مشغول گرداندن هتل کوچک خودشان هستند که با مشکلات فقر و کمبودهای اشغال کشورشان توسط آلمانیها دست به گریبان میشوند. سوفی دختر شجاع و نترسی است که سعی دارد با مشکلات مبارزه کند. مثلا در ماجرای جستجوی بچهخوک، اصلا نمیتوانستم خودم را جای سوفی تصور کنم. آن همه شجاعت، دلیر و نترس بودن، حقیقتا ستودنی بود. در صورت همزادپنداری، حتما من جای هلن، خواهر بزرگتر میبودم و از ترس فرمانده آلمانی، هر لحظه ممکن بود جان به جان آفرین تسلیم کنم.
همسر سوفی، ادوارد که یک نقاش است، تابلوی زیبایی از سوفی در سال اول ازدواجشان، وقتی سوفی دختریست جذاب با پوستی براق و موهای درخشان و ضخیم، نقاشی کرده و آن را به همسرش تقدیم نموده. او در جبهههای جنگ مشغول نبرد با دشمن است. در همین زمان که افسران آلمانی و سربازانشان به هتل سوفی و خواهرش حمله میکنند و هر چه در دسترس دارند میخورند و چیزی برای آنها باقی نمیگذارند، یکی از فرماندهان آلمانی شروع به معاشرت و ابراز علاقهمندی به سوفی میکند.
در زمان دیگری دختر دیگری به نام لیو که یک قرن پس از سوفی زندگی میکند و در بعضی خصوصیات و ویژگیها با سوفی اشتراکاتی هم دارد، در زمان مرگ همسرش، پل، تابلوی زیبایی از او هدیه میگیرد. این تابلو در اتاق خواب لیو درست جلوی چشمانش نصب شده و نقاشی خیرهکنندهی آن، تصویر دختری با رنگآمیزیهای عجیب آبی و بنفش، او را مجذوب خود ساخته. لیو نمیداند این تابلو که طی جنگ جهانی از فرانسه به انگلیس آمده، چه ماجراهای عجیب و در عین حال غمانگیزی پشت سر گذاشته. جوجو مویز در این داستان هم توانسته با قدرت و توانمندی بسیار خود، صحنههای دلهرهآور و هیجانانگیز داستان را به زیبایی بیافریند و موفق به خلق داستانی در تکریم عشق، شجاعت و مبارزه برای ارزشها شود.
قسمتی جذاب و پرکشش از کتاب دختری که رهایش کردی:
«میتونستم بوی خفیف تنباکو رو از فرمانده حس کنم و قطرات بارون روی یونیفرمش رو ببینم. دقیقا پشتسرش وایساده بودم و چشمم رو دوخته بودم به گردنش. کلیدام رو توی دستم شل کردم که اگه بخواد یهو به من حمله کنه، با مشت بزنمش. من اولین زنی نبودم که بهخاطر شرافتش مبارزه میکرد، اما اون برگشت طرفم و گفت:«همهی اتاقا اینقدر دربوداغونن؟»
گفتم:«نه، بقیه از اینم بدترن!»
چنان طولانی بهم خیره شد که احساس کردم سرخ شدهم، اما اجازه ندادم فکر کنه منو ترسونده. منم بهش زل زدم، به اون موهای کوتاه طوسیرنگش خیره شدم، اون چشمای آبی نیمهبازش رو از نظر گذروندم که از زیر کلاه نوکتیزش منو برانداز میکرد. چونهم سفت بود و چهرهم چیزی از احساسم نشون نمیداد.»