دختر سر به زیری که اندامش را با لباسش به نمایش گذاشته. اما صورتش پیدا نیست.نه که نباشد، اما از صورت هم لب هایش پیداست.مو هایش آشفته شده،جلوی چشم هایش را گرفته. سر به زیر به پایین لباسش نگاه می کند که در باد تکان می خورد.
از چه می ترسد؟ از دیدن یا دیده شدن؟ شاید از نگاه مرد می ترسد. از قضاوت شدن .از این که مرد به او توجه کند، به خودش، به چشم هایش. او خواستار توجه به حواشی است. توجه واقعی را نمی خواهد.
مقابلش آن مرد است. مردی با دست هایی در آغوش ،با لبخند دلفریب، از آن ها که اعتماد بنفس ازشان می بارد. انگار که من تو را می شناسم. من تو را می خوانم. من تو را بلدم. شایدم لبخند نیست ،پوزخند است. کمی تمسخر دارد .انگار که می گوید: ابله نمی دانی که من از تو می خواهم، سرت پایین باشد ،تا نبینی و لذت دیده شدن را نچشی؟
اما در چشم های مرد هم امیدی نیست.
لبخندش را آدم هایی می گیرند که گذرا پشت ویترین مغازه را نگاه می کنند .لبخند ها هم دروغ می گویند، هم دست زبانِ شیطان می شوند، چشم ها اما سخت. نه که نگویند ، می گویند، اما وقتی خودت هم باور کردی دروغ را. وقتی خودت هم قربانی شدی.
بهای دروغگویی چشم ها سخت است ،خودت را باید قربانی کنی.
فکر کرده است با آن کت و شلوار و آن میکروفن مسخره، که عکس جلد کتاب است، چند هزار تومان رویش می رود؟ کنار صندوق مردی است با ریش بلند و لبخندی محجوب. احمقانه برای مشتری سر تکان می دهد فکر می کند، چند تا ازین کتاب های انگیزشی را که کنار پازل ۱۰۰۰ تکه دخترکی سر به زیر، در پشت ویترین مغازه گذاشته، می تواند بفروشد؟