سبا بابائی
سبا بابائی
خواندن ۳ دقیقه·۱۵ روز پیش

اولین سفر دخترونه

اواخر آبان چهارصد و دو بود. یه روز خیلی یهویی ساحل گفت:"جدی جدی
بدون کنسلی
بیا یه سفر دو تایی بریم."
ذوق زده شدم. همیشه دلم همچین سفری می‌خواست و خب حالا چی از این بهتر!
و قرار گذاشتیم از اون روز تا شهریور ۴۰۳ کم‌کم پس‌انداز کنیم و برای این سفر آماده بشیم.
روزها و شب‌ها از پی هم گذشت تا مهر ۴۰۳ رسید. برای هتل سایت‌ها رو بالا و پایین کردیم. ساحل می‌گفت: خوبه که نزدیک به پل هتل بگیریم تا دسترسی‌مون بهتر باشه. در نهایت برای ۲ آبان تا ۵ آبان جا گرفتیم.
چند روز مونده بود به روز حرکت که ساحل بلیت‌های رفت‌ و برگشت رو هم گرفت. با گرفتن بلیت‌ها ذوق و هیجان من یهو چنددد برابر شد.
منی که هیچ وقت این اجازه و فرصت رو نداشتم تا با دوستم به مسافرت برم حالا موفق شده بودم برای اولین بار انجامش بدم، و این یک گام بلندِ رو به جلو برای من‌ محسوب می‌شد.

آسمون صبح دوم آبان
آسمون صبح دوم آبان

راستش قصد ندارنم تو این بخش خیلی وارد جزئیات بشم.
پس کمی کلی‌تر تعریف می‌کنم.
ساعت کمی به ۸ صبح بود که از پایانه جنوب حرکت کردیم. آسمون نیمه ابری بود و بازی و سایه و نور خیلی به چشمم زیبا میومد. طی مسیر معاشرت و صحبت با ساحل زمان رو به کل از یادم برده بود. و هر بار به ساعت نگاه می‌کردم می‌دیدم ۲ ساعت گذشته و به مقصد نزدیک‌تر شدیم.
ساعت ۲ بعدازظهر به هتل رسیدیم.
ناهار از خونه ساندویچ برداشته بودیم که همونجا داخل اتوبوس خوردیم. وقتی هم رسیدیم هتل قرار گذاشتیم کمی استراحت کنیم و ۴ برای گردش بریم بیرون...
اول از همه برای عصرونه رفتیم دوغ و گوشفیل خوردیم. مزه‌ی خنک و گازدار دوغ و شیرینی گوشفیل ترکیب جالب و نویی بود.

دوغ و گوشفیل اصفهانی
دوغ و گوشفیل اصفهانی

بعد رفتیم سمت مسجد حکیم. غروب بودو نور نارنجی رنگ و کم رمق غروب پاییز تو بغل دیوارا و نماها خودشو به آرومی جا می‌کرد. از خلوتی استفاده کردم و یکم داخل حیاط نشستم. بنا به طرز ناشیانه‌ای درحال مرمت بود. خلوت و خاک گرفته...

از کوچه پس کوچه‌ها به سمت سی‌وسه پل روونه شدیم. از بازار فرشی گذشتیم و خودمون رو به پل رسوندیم. زیر پل جایی که باید آب از اون می‌گذشت اما نمی‌گذشت و خشک بود، نشستیم. بهتره زودتر از این بخش بگذریم زاینده رود بی رود باعث دلمردگی و غمگین شدنم میشه.

سی‌وسه پل
سی‌وسه پل

بعد از اینکه کمی اونجا نشستیم و همش نگران بودم موشا نیان سمتم بلند شدیم همونجور پیاده به سمت پل خواجو رفتیم.
پا چوبی رو رد کردیم و کم‌کم خواجو نمایان شد.
دوستم گفته بود که چهارشنبه‌ها آدما جمع میشن و آواز می‌خونن. یه دورهمی هفتگی...
ما که رسیدیم پیرمردی شروع کرد به خوندن و جمع باهاش همراهی می‌کرد. چه دلچسب بود این هم‌آوایی...
آدما همه لبخند به لب داشتن و هر کسی خوندنش تموم میشد به نفر بعدی پاس می‌داد. هر کسی انگار یه ریمیکس آماده داشت که وقتی شروع می‌کرد یه نفس آهنگ‌هایی رو که آماده کرده بود پشت هم می‌خوند. گرمای اون جمع، لبخندها و همراهی‌هاشون همیشه تو خاطرم باقی می‌مونه.

با خاطره‌ای خوش پل خواجو رو ترک کردیم. اسنپ گرفتیم و رفتیم رستوران نمکدون برای شام...
فضا رستوران و غذا خوب بود و بعد از کلی راه و خستگی غذای گرم خیلی می‌چسبید.

ساعت ۱۰ بود که برگشتیم هتل...


کلا که سفر رو با آدمای مناسب خودتون برید.

سفر دخترونه یا پسرونه رو که حتماااا با آدم مناسب خودتون برید. تا یکی از بهترین سفرهای عمرتون رو رفته باشید.

وقتی مناسب هم باشید از لحظه لحظه‌ی با هم بودنتون لذت خواهید برد.



ادامه دارد...







زاینده رودسفرپل
Ça va bientôt commencer; notre voyage au bout de la nuit
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید