روزهایی که از سر میگذرانیم برگی از تاریخ است. تاریخی که هیچگاه حتی تصورش را هم نداشتم که در آن زیست کنم.
جایی در پشت کوههای تهران، نه چندان دور از خود تهران روزگار را سپری میکنیم. صدای جت جنگنده دشمن را هر روز از بالای سرمان میشنویم. صدای انفجارها و پدافندها هر روز شنیده میشود. روحمان از تنمان جدا میشود تا وقتی هر کدام از عزیزنمان که بنا به شرایط شغلی مجبور هستند روز یا شب را در تهران بگذراند به خانه بازگردند. هر روز بعد از صداهای انفجار شاهد دودهای سفید و سیاه از پشت کوهها هستیم. ذخیره آبمان رو به اتمام است. (توضیح: ما در روستا هستیم و اینجا آب در تابستان جیره بندی است. و چون افرد زیادی به اینجا پناهنده شدهاند ذخیره آب محدود شده است.)
نمیدانم این جسارت از دست رفتهام را چه زمان بازمیابم. راستش بیشتر از اینکه ترسیده باشم، عصبانی هستم. مغزم درون جمجمهام تحت فشار است.
باید راهی برای آرام کردنش پیدا کنم. نمیخواهم در این اوضاع بداخلاق و اخمو باشم.
کاری جز صبوری و همدلی نمیتوان کرد. باید آروم بود.
چگونه؟ فعلا نمیدانم ولی راهش را پیدا میکنم. در این احوالات فقط مهربان بودن است که حالمان را کمی بهتر خواهد کرد.
تلاشم را میکنم.
مراقب خودتان باشید. ♥️
روز پنجم جنگ ۲۷ خرداد ۴۰۴
پست ۵۴