من خانه را دوست دارم. اصلا به قول حالاییها من آدم خونگی هستم. روزها و روزها اگر در خانه بمانم از خانه خسته نمیشوم. تنهاییام در خانه را بسیااار دوست دارم.
حتی تمیز کردن و دکور کردنش را با وجود خستگیهایش دوست دارم. گلدانهایش را، پنجرهی رو به آسمانش را، و حتی سقفش را هم دوست دارم.
خانه برای من مأوا و بهشتی کوچک است و من تنها ملِک آن هستم. قصری کوچک اما به غایت گرم و آرام.
وقتی خانه را از گردوخاک میروبم، حال پری کوچکی را دارم که در برکهای خنک آبتنی میکند.
به هنگام آشپزی (مخصوصا وقتی که مواد اولیه تازه و رنگی رنگی موجود داشته باشم) انگار در جنگلهای بکر و دستنیافتنی زندگی میکنم.
نور نارنجی رنگ بعدازظهرها که از اتاق به راهرو میریزد همیشه مرا میخکوب خود میکند.
چهارده سال است که این درو دیوارها همهی حرفهای مرا شنیده. غم و شادیام را دیده. از پنجرهی رو به خیابانش شگفتیهای طبیعت را نشانم داده و همیشه مرا در هر حالی در آغوشش فشرده.
روز اول که اینجا را دیدم عاشق پنجرهاش شدم. کمکم عاشق تمام خانه شدم و فکر نمیکنم بتوانم تا ده سال دیگر از اینجا دل بِکَنم.
البته که خانه به آدمهایش به رفتوآمدهایش جان میگیرد و زنده میشود. با خاطراتی که در گوشه گوشهاش ساختهاییم.
خانه، آنجایی که تو فقط میدانی قلق باز کردن درش چگونه است. تو میدانی شیر آبش را تا کجا بپیچانی دیگر چکه نمیکند. همهی چمو خمش را میدانی. میشناسیاش.
چه فرق میکند کوچک باشد یا بزرگ؟ همینکه در آن خوش باشی کافی نیست؟ همینکه جایی باشد تا آدرسش را به کسی که دوست داری بدهی تا برای دیدارت بیاید و تو در به رویش باز کنی و در آغوشش گیری بس نیست؟
بخدا که بس است.
خانهای نقلی، تمیز و خوش بو. راستی بویش از کجاست؟
گاهی بوی کتلت میدهد، گاهی هم قورمهسبزی، گاهی کیک. همینکه بوهایش متنوع است خیلی قشنگترش میکند.
و وای از وقتی که خانه تمیز است. کارهایت را کردهای. حالا کتری جوش آمده و داری چای دم میکنی. آه، که این بخشی از همان خوشبختی روز قبل است که گفتم.
خانهی کوچک و زیبایم کاش بدانی که چقدر دوستت دارم.
راحتی و امنیتی که در تو هست در هیچ جای جهان نیست.
پینوشت: چند روز است عجیب هوس کیک خانگی کردهام. نه بخاطر خود کیک، بلکه بخاطر انجام دادن مراحلش و آماده کردنش. همین روزها و در اولین فرصت دست به کار آماده کردنش میشوم.