مستِ مِی...
مستِ مِی...
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

خدایی که من شناختم...

برادرم" سیاوش" ، چهار سال از من بزرگتر است. وقتی به دنیا آمد،‌ دوشنبه بود و پدرم مثل همیشه با دوستانش دنبال عیش و نوش و خوشگذرانی. با آنکه پسـر دوست بود اما کـــاری به کار پسرهایــــش نداشت. میگفتند تربیــت پسر با پدر است اما پدرم که همیشه پیِ عرق خوری بود، خبری نداشت از پسرهایش.

من چهــار برادر داشتم با خودم که تک دختــــر بودم.همگی در هوش، مثال زدنی بودیم اما پدرم هیچ وقت عـــادت نداشت از بچه هایش تعریف کند، همیشه دیگران را به قولی"توی سر ما میزد" میگفت پسر فلان حاجی، مهندس است، دختر فلان کَسَک دکتر است و ...

سیاوش،‌ باهوش، زرنگ و بسیار زیبا بود. چشم و ابروی مشکی داشت با موهایی شفق گون.معلم های مدرسه از او بسیار راضی بودند چون نمـــره هایش در مدرسه همیشه بالا بود. خساست پدر،‌ باعث شـــد بــرادرم بعد از گرفتن دیپلم،‌ سرکار برود، کــــاری که پدر برایش در نظـــر گرفته بود.کفاشی. یــادم هست به آقای "ستاری" صاحب کفاشی گفته بود،‌ هر طور میخواهی از " این "کار بِکش. عادت داشت که مــــا را با القاب "این" ،"یابو" ،"الاغ" و "حیف نون" صدا بزند. حتی من که دختر بودم.

مادرم اما خیلی هوای سیاوش را داشت. میگفت : روحیه حساسی دارد.

برادرم شبها خیلی دیر به خانه برمی‌گشت و مادرم تنها کسی بود کـــه تا آن موقع بیدار می‌ماند تـــا شامش را آماده کند و به حرفهایش گوش دهد.

ما تحملمان بیشتر از سیاوش بود. اما او دوست داشت تعریف پدر را بشنود و هیچ وقت این اتفاق نیوفتاد.

برادرم معتاد شد. در همان کفاشی و توسط همان آقای "ستاری". بیست سالِ تمام در منجلاب فرو رفت و هر روز غرق تـ«ر می‌شد. پدر امــــــا بی تفاوت فقط فحش می‌داد و از خانه بیرون می انـــداختش. در ایـــن سالها، من و سه برادرم با کمک مادرم خیلی تلاش کردیم تا برادرم را نجات دهیم اما نشد که نشد. مادرم فوت کرد و برادرم که تنها حامی اش را از دست داد بود، از خانه رفت.

مادرم آدم مذهبی بود. نمـــاز و روزه اش ترک نمی‌شد. به مـــا یاد داده بود که خــــدا همیشه هست. خــــدا همیشه حواسش به بنده هایش هست و من این را به وضوح دیدم.

در جایی که بـــــرادرم مشغول به کار شد، صاحب کــــار بسیار دل رحم و مهربانی داشت. وقتـی متوجه اعتیاد برادرم شد،‌نه تنها او را اخراج نکرد؛‌بلکه مثل پسرهای خودش به او کمک کرد تا از اعتیاد نجات پیدا کند.

کاری که بیست سال هیچ کسی از پس آن بر نیامد.

الان که برای شما مینوسیم،‌برادرم دو سال است که پاک شده. مثل قبل،‌ زیبا نشد اما پاکِ پاک شد.

خدایی که من شناختم همان بود که مادرم میگفت و حتی خیلی مهربان تر از آن.

خدایی که من شناختم به قول مادرم بنده هایش را هیچ وقت تنها نگذاشته.

خدایی که من شناختم خداییست که در همین نزدیکیست.




حال خوبتو با من تقسیم کنمسابقه دست انداز
آن را که مَنَم چاره... بیچاره نخواهد شد... ترجیح میدهم به ذوق خویش"دیوانه" باشم تا به "میل" دیگران"عاقل"، زندگی یعنی همین...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید