معصومه ابراهیمی
معصومه ابراهیمی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

قصه ی عماد

چکیده ای از رمان قصه ی عماد
چکیده ای از رمان قصه ی عماد

چکیده ای از رمان قصه‌ی عماد،

پارت 2:

احمد: سرگرم صحبت بودم که صدای یه خانم رو که پشت سرم ایستادم بود شنیدم، وظاهرا مکالمه تلفنی من رو شنیده بود :

_ خب آره. شاید شما هم مثل شاگرادتون جای دیگه سرگرم گلوله برف بازی بودین!!!

گوشی نزدیک گوشم بود. سرم رو برگردوندم، یه خانم عین طلبکار داشت من رو نگاه می‌کرد، تعجب کردم! خنده رو لبام خشک شد! این خانم این موقع صبح اینجا چیکار داره؟!

علی پشت تلفن منتظر بود و من رو صدا میزد: احمد، الو... الو... کجایی پس؟

علی جان بعد باهات تماس میگیرم فعلا خدانگهدار. و در جواب اون خانم گفتم:

اول از همه سلام. دوم شما؟!

_بالاخره شما امروز دلتون خواست و آمدین مدرسه یا شایدم از اقبال خوب من بود که امروز شما رو ببینم! راستی شما هر روز این ساعت میایین مدرسه؟ و با خیال راحت بدون این که بدونی، نیم ساعت الی بیشتر از ساعت کلاس شما گذشته و دانش آموزا چشم براهتون هستن، با تلفن همراهتون گل میگین و گل میشنوین؟! یا امروز استثنائا اینجوریه؟

احمد: از طرز نگاه کردن و سوالات کنایه دار اون خانم هیچ خوشم نیومد. با خودم گفتم این خانم برای چی به خودش اجازه میده به این شکل و بی احترام با من صحبت کنه؟! وسط حرف زدنش زدم وحرفش رو قطع کردم و گفتم:

شما خودتون را معرفی کنید، بعد من سوال های شما رو جواب میدم، و با کنایه مثل خودش ادامه دادم: نکنه احیانا بازرس مدارس هستین؟! اگر هستید خب معرفی کنید تا من بشناسم!؟

_ نگاهی حقیرانه به سر تا پای معلم جوان انداختم و گفتم:

_نه بازرس مدارس نیستم. اما مطمئن باش به محض اینکه پام رو از این مدرسه گذاشتم بیرون اولین کاری که میکنم، میگردم و همین بازرس رو پیدا میکنم، ومطمئنا کار های شما رو گزارش میدم....

البته تقصیر شما نیست، مقصر اصلی اون کسایی هستن، که به جای یک آدم متعهد و خداترس، یک آدم سر به هوا و دو شغله رو میزارن سرپرست آموزگاری. خب شما هم حق دارید، باید هر دو وظیفه و هردو کار را انجام بدید. که اینم کار سختیه!! البته اگه درست به هر دو پست برسین، کار سخت میشه!!!

احمد : فقط نگاه میکردم و هیچی نمیگفتم. از طعنه ها و کنایه هاش و لحن گفتارش، هم کفری شده بودم و هم میخواستم بزنم زیر خنده....

مشخص شد بازرس نیست پس حدس زدم باید یکی از این خانم های مدرک دار باشه، که دلش میخواسته بیاد جای من و معلم قراردادی بشه و حالا نمیدونم از کجا پی برده من کی هستم و شغل اصلیم چی هست....

ادامه دارد....

نویسنده: معصومه ابراهیمی


masoumeh ebrahimi 10قصه ی عمادمعصومه ابراهیمینویسنده جدیدنویسنده جوان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید