ویرگول
ورودثبت نام
Behrad Davoodi
Behrad Davoodi
خواندن ۶ دقیقه·۶ ماه پیش

سکوت چشمانشان

الیزا و الکسنادر در روز 29 سپتامبر 1942 نامزدی کردند.
17 سال زنگی کردند.
الیزا عاشق مارک شده بود.
الکساندر عاشق ماری.
و این اتفاق منجر به طلاق انها شده بود.
( صحبت های الکسنادر و ماری : )
-ماری لطفا برای شب خانه رو اماده کن اقای رومانوروری برای شام مهمانمان است.
-مگه قرار نشده بود شب برای تولد لویجی ( پسر الکساندر و ماری ) بریم کاباره عموم؟!
-میدونی که رومانوروری از اینکه تولد لویجی رو بزاریم برای بعد مهم تره!
-رومانوروری از همون جایی که شد ولگرد دنبال گفته های اون سیبیل المانی که خدا رو نقض می کرد و دنبال رقص بود خودش رو تو دل من احمق شماره یک زندگیم نهادینه کرد. پس مشخصا پسرم برام مهم تره!
-ماری اقای مارک رومانوروری و همسرشون سه تا پسرشون امشب میان خونه ما و موضوع رو خودم به لویجی توضیح میدم لطفا بحث نکن.
-بخاطر الیزا هست نه؟
-ما طلاق گرفتیم.
-ولی هنوزم دوستش داری.
-گفتم که ما طلاق گرفتیم پس بینمون علاقه ای نبود یا اگر بود به اندازه همین شام امشب بوده.
-یعنی تو الیزا رو بخاطر عشق من ول نکردی؟
-یعنی چی وقتی که دلیلش رو به همین واضحی میبینی پس دیگه چرا انقدر کشش میدی؟
-باشه!!
( لویجی تازه بیدار شده و با چهره ای خواب الود به سر سفره می اید. )
-سلام مامان / سلام بابا
-سلام_سلام
-خوبی پسرم؟
-مرسی بابا.
-توی دستشویی شنیدم عمو مارک داره میاد خونمون.
-درسته.
-یعنی شب....؟
-اره تولد رو میخواستیم زود بگیریم که یه تولد هم با دوستات داشته باشی همون طور که خودت میخواستی ولی همینطور که فهمیدی با خانواده ات در روز اصلی با دوستات باید بعدش تولدتت رو جشن بگیری.
-باشه اینم خوبه باز عمو مارک پول داره امیدوارم مثل پارسال کادوی خوبی برام بیاره.
( لویجی صبحانه اش را تمام می کند رفت طبقه بالا )
-مگه که به همون پولش راضی می شد!
-ماری!!
-چیه؟
-الکی قضاوتش نکن اون نو جوون هست این اتفاق رو با پول مارک سر پوشونی کرد ممکنه که واقعا دوستش داشته باشه ولی بیان نکنه!
-منظورت چیه الکسنادر!
-منظورم همینه که گفتم نه بیشتر نه کمتر پیش خودت داستان نباف.
-الکساندر مارک و همسرش ( زمزمه میکند : الیزا ) سالی یک بار میان ما رو ببینن و روز قبلش ما همین داستان رو داریم پس میشه این بار اخرین بار باشه؟
-هنوز فکر میکنی الیزا رو دوست دارم؟
-تقریبا بله.
(الکساندر و ماری ساکت میشن صدای چوب پله ها بلند میشود و هی نزدیک تر لویجی با لباس مدرسه و مو های شونه کرده به سراغ اخرین روز مدرسه قبل اتمام 15 سالگیش میرفت : )
-خداحافظ مامان / خداحافظ بابا
-روز خوبی داشته باشی
-با دوستات خوش بگذرون ( زمزمه اروم تر از ان که حتی خودش بشنود : حواست به درست هم باشه )
(با خروج لویجی دوباره شروع کردند اما :... )
-لطفا بس کن من هیچ حسی به الیزا ندارم به جز دوستی و رفت و امد خانوادگیمون که اونم سالی یک بار هست
پس فعلا, من میرم سر کار.
( الکساندر وارد کارخانه چاپ روزنامه رومانوروری شد رفت توی اتاق کارش پشت میزش نشست کیفش رو روی خاک ها میز خالی کرد این ثانیه ناب ترین صحنه ای بود که هر هفته میدید بلند شدن خاک از روی میز و پخش شدنشون روی پنجره اتاقش که رو به باغ های عظیم المانی های پولدار جلوی کارخانه ساهته شده بودند قرار داشت)
( مکالمه مارک و الکساندر : )
-ببخشید که شب میخوایم مزاحمت بشیم.
-مشکلی نداره این تعارف ها از ما گذشته و میدونی الیزا و ماری رابطه جالبی با هم نداشتن اما تازگی ها با هم بهتر شدن پس خیلی هم خوشحالیم که شب میاید.
-بسیار هم خوب.
-بریم سر کار...
( مارک و الکسنادر زیاد با هم صحبت نمی کردند // 4 ساعت گذشت وقت کاری الکساندر تمام شد رفت // کمی بعداز رفتن الکساندر مارک هم کارخانه را بست. )
( مکالمه الیزا و مارک : )
-شب چی شد؟
-میریم
-هیچ مشکلی نداشتن؟
-هر سال همینو میپرسی!
-خوب معلومه اون شهرم بوده اونم زنیه که تا پارسال همش میخواست هر وقت که میدیدم خرخرمه رو در بیاره.
-الان اینطوری نیست.
-زیاد تغییر نکرده.
-اروم تر بچه ها صدامون رو میشنون.
-باشه./ برای فردا چی بپوشم؟
-چه سریع!
-چی چه سریع؟
-تغییر حرفت!
-خوب همش که نمیشه درباره قبلم صحبت کرد.
-درسته.
-باشه/ اره / خوب بزار ببینم ... / ببین مارک / یه لحظه / اینو ببین این خوبه؟
-خیلی بهت میاد.
خوب پس فردا همین رو میپوشم.
-موافقم./ من با کت و شلوار خاکستریم برم؟
-حتما./ خیلی بهت میاد .... همیشه خیلی بهت میاد.
مارک و الکساندر و الیزا و ماری خوابیدن و خواب رنگین فرار از ترسشون رو دیدن خواب دیدن همسر های هم در اغوش و بالین زندگی گذشته اشان.
صبح که شد کسی به روی خودش نیاورد که دیشب کجا بوده و تو کدوم کاباره داشته میرقصیده و یا با کدوم زن و شوهرش بوده...
تا دم دم های عصر روند همیشگی روز های کسل کننده الیزا و ماری گذشت از اشپزخونه به باغ و سر زدن به سریدارهاشون و دوباره همین و همین
تا اینکه ماری زنگ تلفن زردشون رو شنید دستش رو با حوله کمریش خشک کرد قبل از اون یکی از سریدار هاش تلفن رو جواب داده بود: ...
-خانم با شما کار دارن.
-دارم میام صبر کن.
(صدای پله )
-کیه؟
-همسر قبلیه شوهرتون خانم!
-بدش من.
-سلام عزیزم الیزا شمایی؟
-اره خوبی؟
-خیلی ممنون شما خوب هستید؟
-مچکرم./ ماری جان ببخشید دارم مزاحمت میشما!/ از مارک شنیدم که لویجی تولدشه پاک یادم رفته بود یه کادو ناقابل براش گرفتیم میشه یه کار کنی سوپرایز بشه؟
-چرا که نه؟!
( صحبت هایی بین ماری و الیزا که حتی خودشون هم یادشون نمی موند )
-خوب عزیزم میبینمت.
-بازم ببخشید انداختیمتون تو زحمت.
-مشکلی پیش نیمده و این صحبت ها بین ما الکی پس شب میبینمت.
دیالوگ هایی خاله زنکانه و از سر نفرت پشت تلفن با عشقی نمادین و الکی رد و بدل شده بود.
حالا شب شده و صدای زنگ می اید.
مارک اشتباه کرده بود و پشت سر الیزا داشت می امد.
ماری میدانست ممکن است اینطور شود دوید تا به در برسد ولی... الکسنادر زود تر رسیده بود.
الیزا اولین نفر پشت در
الکساندر اولین نفر جلوی در
از سمت همه خوانده شد
در سکوت چشمانشان خوانده شد
ان دو هنوز هم عاشق یکدیگر بودند
شب گذشت
و دیگر کسی بین ماری و الکساندر _ الیزا و مارک دیگری را ندید چون در غیر این صورت زندگی ها دوباره مخلوط می شد.
( صدای اب میوه گیری بلند شد./ لویجی داستانش را تمامن برای خبرنگار معروف اتریشی گفته بود./ خبرنگار این بخش را در روزنامه رومانوروری فقید داده بود چاپ کنند. الان هم من برای تو خواندمش. )

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید