سه سال و اندی پیش پیرمرد زواردرفته ای زد به سرش بعدش نه ماه صبر کرد دید دوتا بچه (دوقلوهم بودن) یکی پسر یکی دختر تو بغلش دارن زار میزنن.
پیری اومد پیش من گفت سهراب تا 50 سال دیگه بچه های من رو بنویس
گفتم (به حالت اعتراض امیزی) چی کار کنم ؟
گفت یک به یک روز ها هر کار که این بچه میخوان و باید بکنن رو بنویس
گفتم حاج اسمال من نویسنده ام نه جادوگر من از کجا بودنم او دتای تو میخوان و باید چی کار کنن؟
حاج اسمال داد زد مردک مگه تو نمیگی نویسنده ای یه تاویی بخور برو بشین بنویس
گفتم یعنی کتاب بنویسم؟
گفت نه پس یک ساعته دارمت میگم چی کار کنی؟
یه روز بعد ان اتفاق ::
جمیله یه چایی میاری
(جمیله زنی بود که در کافه سر کوچه مون هر چی که میگفتی برات میورد من که ایطو میگم هر چی نه هر چی ها تو اگر چیزی به ذهنت میومد که وجود داشت جمیله خانم اونو میزاشت جلوت)
جمیله برگشت: سهراب خان شما 11 / 12 هفته است فقط چایی میخوری منم دیگه حال ندارم الخصوص برای تو چایی بیارم یچی دیگه بود:
سهراب گفت : جمیله خانم ای زحمتت نیست من همو چایی رو میخورم
جمیله : چشم اقا
جمیله رفت چایی رو اورد نگاه کرد نه سهرابی بود نه دفتر کار همیشگی ای روی میز سهراب بود نه بادی از گذر 30 ثانیه ای اون مرد 50 ساله پا کج بود اما بوی عطر نزده اش در دماغ جمیله عاشق مانده بود نه گذاشت نه برداشت نه فکر کرد نه اعصابش رو خورد کرد برگشت چایی رو ریخت تو سماور رفت پی مهمان بعدی کافه اش
یه روز گذشت کی فهمیده بود که سهراب گنجی خودش رو از کنار یه گوشی داره هل میده داره یجایی رو فشار میده که به یجایی برسه
سهراب داشت ورقه های اون دفتر لامصب رو فشار میداد رسید به یجایی هر چی فشار داد دفتر نمی رفت مغزش رو 100 تا بود وای نمیساد " دفتر 200 برگش تموم شد مغزش شروع شد
گنجی 400 صفحه نوشته بود ا یچی که نمیدونست ا یچی که نباید مینوشت
گنجی او مسلمون پخمه نویس داشت زندگی دوتا بچه رو می نوشت
چایی میخورد دفتر بعدیش رو باز میکرد رخت خواب لوله شده اش را با میکرد دست میکرد تو جیب جینش یه نخ سیگار در می اورد میرفت تو فکر شوفر های تاکسی دوباره برمیگشت تو دفتر مینوشت میکشید میخوابید همینطور روز بعدش
نخ سیگار اخر که تموم شد یعنی پاکت 11/12 امی فهمید مغزش نفتش خاموش شده و اون فیتله اش دیگه نمی سوزه
گنجی خان پا شد
کفش پوشید
در رو باز کرد
نفس عمیقی کشید
بوی گردو های تو حیاطش مث بوی کلم پلو های ننش وسط رمضون به شش هاش چسبید ولی دردش هم قلبش رو دو خط کرد
در حیاط با جیغ خار گیر پشت سرش زار زد
منتظر صدای اسفالت بود دید وسط گله
دیشب بارون باریده بود
گیلان هم که خیابوناش مگه بدون خاک دمغ حضور داره؟!
شلپ شلوپ
رسید به اسفالت اسفالتی که وسط او تیکه گیلان هیچوقت گل نمیگرفت
یاد گل ا سرش رفت
بوی خاک دماغش را مور مور میکرد
کفشش وسط اسفالت ها تیک اف زد
تیکه های سنگ زیر پاش به ناموسشون جیغ زدن چار تا تیکه خاک دراوردن اخرشم
جینش رو نگا کرد تا زیر زانو گلی بود
کلش برگردوند ا کثیفی همیشگی اش دل کند رفت تو فکر
جاده رو حفظ کرده بود
هر چی میرفت تو عمق داستان های الکی و ول مغزش سریع تر قدم بر میداشت
دل کند از فانتزی های نا مشخصش
در زد
حاج اسمال جواب داد
گنجی کار خواست حرف نه گفت حاج اسمال در
در باز شد
گنجی دفتر های کتابش را داد
گفت : اسمال خان بخون تا 2 هفته دیه بدش من
گفت: می برا من ننوشتیش؟
گفت: یک معلومه که نه برا بچه هات نوشتمش دو میخوام برم نوبلم بگیرم
در بسته شد
13 روز 23 ساعت 59 دقیقه 59 ثانیه گذشت
1 ثانیه صبر کرد
دوباره در زد
در باز شد
دوتا بچه 20 ساله با هم در رو باز کردند
کتاب تو سینه اش نشست
در بسته شد
صدایی دعوا بالا گرفت
گنجی فکرش بست رو فانتزی هاش چرخید رفت حتی متوجه شوت شدن او دوتا بچه از در به دیوار خانه ی روبهروییشون نشد
گنجی برگشت پیش جمیله
بچه جمیله: هههه ننه ام؟ ننه ام 20 سال پیش دغ کرد
گنجی: دغ کرد؟
بچه جمیله: چی میخوای؟
گنجی : چایی
سهراب چایی اش را خورد بار و بندیلش را بست پا شد بره نوبلش را بگیره
نوبل رو دادن بهش
برگشت کتابش داد اسمال
خوابید
دل داستان رو از کمر خودش برداشت شوتش کرد سمت اسمال و بچه هاش
اسمال: اسد به کاکات بگو بیاد باس دوباره بوخونینش
اسد میخوند ممد مینوشت
ممد مینوشت اسد میخوند
ای یه رو میرفت دانشگاه او براش میخوند
او یه رو میرفت دانشگاه ای براش میخوند
11/12 روز طول کشید
تموم شد
حاج اسمال ازشون گفت: چطور بود
ممد گفت اسمال ای خو ما بودیم!
اسد گفت : قطعا تا 20 سالگیشون ما بودیم
اسمال گفت دیگه دس خودتون نیست تا تهش دیگه دست کتابوعه
اسد و ممد شدن دوتا مگس دور غذا و پسماند ها دور کتابو
خوندن
زندگی کردن پسش
یه روز اسمال خستش شد اوج داستان رو گذاشت رو کول دوتا جوون رفت زیر خاک
ممد دید کتاب هم اوجاش رفته زیر خاک
اسد خوند دید ای دوتا تا تش نمیرن زیر خاک
خوندن
زندگی کردن پسش
گنجی تو کتاب از قواعد اصلی و روند های تکراری استفاده کرده بود ول نوبل نداده بودن بهش
فانتزی نکرده بود توش تا بتونه فقط خودش حال کنه
اسد با راه بازی کتاب رفت جلو دست ممد هم با خودش گرفته بود
رسیدن به اونجا که ننشون با سنگ دیوار خورد میکرد با صداش مغز ای بچه ها رو
تو کتاب ممد دست به تیغ شد
ننش تو واقعیت کتاب خون پس داد
قاضی کتاب حکم اعدام ممد داد
اسد تو واقعیت از تنهایی خودکشی کرد
اسمال احمق از خستگی اوج داستان رو داد دست ای دوتا بی تجربه
مغز داستان خاموش شد