باران هنگامه کرده بود. تا به حال جفیر را اینهمه بی تاب ندیده بودم. عصری کنارِ طاقِ نخل، دیدم مامان دست سدعباس را گرفته و به جد مادری قسمش می دهد که میان ماشین زوار در رفته اش، یک جایی هم برای جوجه هایش پیدا کند. اولین بار بود که می دیدم مامان دست به نامحرم بزند. حتی دست بابا را تا وقتی که بود، اینطور محکم نتابانده بود. سدعباس گفته بود فقط به یک شرط، آن هم اینکه تا عین خوش بیش تر نمی روم. مامان دو دو تا چهارتا کرد که از جفیر تا عین خوش را که برویم، بقیه مسیر هموار می شود. بالاخره خدا نمی گذارد جوجه هایش یتیم و تنها توی راه بمانند. آن موقع ما بچه بودیم. یک تراژدیِ بلاتکلیفی از بچگی با خودمان حمل می کردیم که نه بزرگسالی بود، نه خردسالی. شبیه یک کمدی تلخ که نه خنده اش خنده می آورد، نه با تلخی اش آنطور که باید تلخ می شوی.
آن موقع در جفیر حرف، حرفِ رفتن بود. حرفِ اینکه اگر بمانی، صدام دمار از روزگارت در می آورد. برای مامان بس بود. بس بود که روزگار دمارش را برای بارِ چندهزارم دربیاورد. برای همین دست زد به آستینِ نامحرم و رو کرد به کسی جز مردِ خانه. سیدعباس دستور داده بود تا شب، بار و بنه را جمع کنید. نرسیده به عصر، خبرش به در و همسایه درز کرد که بیوه ی محمدآقا می خواهد کوچ کند. زن ها با چادرهای به دهان گرفته، با یتیم های دست در دست گرفته و چهره های غم زده، یکی یکی برای خداحافظی می آمدند. مامان با هر کدامشان یک دور گریه می کرد. ما گریه مان نمی آمد اما مامان سپرده بود وقتی گریه شد، سرمان را پایین بیندازیم که یعنی خیلی ناراحتیم. من میان همه آن گریه ها، برای هایا ناراحت بودم. دختر همسایه مان بود که به گفته مامان سه ماه بعد من دنیا آمد.

زشت و شلخته و شولیده بود و بچه ها مسخره اش می کردند. موهایش رشک داشت و چهره اش زیر کلاف سردرگمی از مویِ درهم تنیده، دفن شده بود. من دوستش داشتم. پسربچه ها همیشه چیزهای قشنگ را دوست دارند اما این یکی قشنگی اش زیر پوسته چرک و چولیده اش پنهان مانده بود. وقتی کنارش بودم، از درز رفتارش حس غرور می پاشید. حتی دیگر آنقدر هم زشت و شلخته نبود. وقتی من بودم، بچه ها حق نداشتند مسخره اش کنند، نه چرک زیر ناخنش را، نه موهای ژولیده و نه حتی توک زبانی حرف زدنش را. اما اگر حالا می رفتم چه؟ چه کسی سپر بلایش میشد و برایش کوکای تگری می خرید؟ بالاخره که چه؟ زیر سایه بعث، کل روستا باید این لباس غربت را نوبتی تن می کردند. امروز اگر نوبت ما بود، فردا نوبت آن ها می رسید.
نرسیده به شب، سِد عباس شورلت ونِ کرمی اش را پارک کرده بود جلوی در خانه و دوتا طاق در را باز کرده بود. زن های کوچه، دم درهاشان ایستاده بودند و بی حرف نگاه می کردند. مامان زیر سنگینی نگاهشان آب می شد اما به خاطر جوجه هایش دم نمی زد. حتما می گفتند بیوه ی محمد آقا دارد سنگ بعدی را جای محکم می زند. اسباب ها که بیرون آمدند، همسایه ها ریختند برای کمک. چیز زیادی هم جز یک بقچه لباسِ کهنه و چهارتا تیر و تخته نمانده بود. دمِ رفتن، مامان خرمای نخل ها را چید و سپردشان به مونس خانم همسایه. آن موقع تازه فهمیدم که چرا واحدِ شمردن نخل ها نفر است. مامان سه نفر را جا گذاشت توی خانه. من یک نفر را جا گذاشتم در خانه ی همسایه و با همه خاطرات خوب و بدمان، شهر را ترک کردیم.
تا دمِ رفتن، چشمم به درِ خانه شان بود. نیامد که نیامد. نیامد که نگاه خیره ی بی تفاوتش را از زیر موهای ریخته واریخته اش بدرقه راهم کند. ما رفتیم و یادمان دفن شد در آن خانه. شنیدم که همسایه ها دانه به دانه کوچ کردند. شنیدم که صدام به نخل های خشکیده هم رحم نکرد. شنیدم که پشت سر مامان و سد عباس حرف هایی درست کردند، اما درباره آن دخترک، درباره آن نگاه های خیره و موهای وز شده، هرگز چیزی نشنیدم. ماشینِ سد عباس هرچه که نداشت، معنای خیلی چیزها را برایم از پیش تعریف کرد. اینکه روزی خواهد رسید تا از همه چیز دست برداری و بروی به سمت چیزهای نامعلوم.