پاییز در هوایش شعر دم میکشد، پاییز برگ را می کُشد خیابان را اما زنده می کند
شیشه را بوسیده و پنجره ها را باز می کند ، عطر آرامِ چای بیرون میدود
عطر چای میدود تا در رقص با بخار داغ لبو از سوزناک هوای ِپاییز پیشی بگیرد
عطر ها سوار بر مرکب خود به این سو و آن سو می روند
از لای پنجره ها فرار میکنند وبه خیابان ها میریزند
عطر پیراهن تو اما هیچ کجا نمی رود نه همپای باد میشود و نه همراه فراری ها
عطر تو جز در حوالی من جایی نمیپیچد
عطر تو به من وفادار است همانگونه که دست هایم به تو
انگشتان دست من جز با نوازش های تو لب به سخن باز نمیکنند، گفت و گو نمی کنند .جز به دور بازوی تو هیچ کجا چنین حریص و آرام تنیده نمی شوند
در نبود دستانت دستهای من گرمای پیراهنت ،لطافت نامه ها و رویای دیدار دوباره ات را لمس می کنند
دست های من به تو وفادارند همانگونه که چشم هایت به من
شیطنت چشم هایت، لبخندشان ،آرامش و تلاطمشان را تنها به من نشان میدهی و من چقدر ناتوانم در برابر سیاهی روشن چشم هایت
تو نمی دانی هر بار که من با شور و شوقی که در حضور تو شعله میکشد از روزمره ام برایت صحبت میکنم و تو خیره ام میشوی چگونه خستگی ملال آور روحم را در میکنی
تو نمی دانی که چشم هایت ، شانه ات ،آغوشت، پالتوی سیاه بلندت ،عینکی که موقع خواندن مجله همیشگی بر چشمانت داری، کتاب هایت وقتی من برایت میخوانم و موسیقی مورد علاقه ام وقتی تو هم رقص من میشوی را تا چه حد دوست دارم و پاییز را که تو را در خنک ایام سرخش یافتم
منبه تو میگویم دوستت دارم ،همیشه
اما تو هرگز نخواهی دانست عظمت تعلق روحم را ..
من تو را به تعداد برگ های جان داده ی پاییز که نمی توان شمرد دوست دارم
پی نوشت: وسط ریاضی خوندن نوشتمش همین الان داغ داغ
یاد این آهنگه افتادم که میگه سر زنگ هندسه میگم این درسا بسه ...🤭