به ستوه آمده از گرمای مهلک اهواز وارد کتابخانه می شوم .باد خنک کولر میهمان نوازانه مرا به آرامش و صبر دعوت میکند چنان که رفته رفته گره ی میان ابروانم باز و همان دختری میشوم که دیدن قفسه ی کتاب های کلاسیک سرذوق می آوردش.
لمس غرور و تعصب و جین ایر چهره ی عبوسم را لطیف و نگاهم مرا دوباره براق می کند .
با آنه شرلی کمی بیشتر وقت میگذرانم و بعد از آن به دنبال فروغ از قفسه ی کتاب های کلاسیک جدا میشوم .سهراب هم همیشه همان کنار است من اما هرگز برنمیدارمش نه که دوستش نداشته باشم نه کلمات سهراب مرا می رویانند ،تازه ترم میکنند به خصوص زمانی که باخط او روی کاغذ های کوچک رنگی نوشته شده باشند .منتظرم دست های آن سرو قد از بالای سرم رد شوند سهراب را برای خود و فروغ را برای دست های من که کوتاه ترند و کوچک تر ،بردارند .
تا مثل همیشه نگاهش را در نگام بریزد ،لبخند بزند و برود روی یکی از آن دو صندلی رو به پنجره ،انتهای سالن بنشیند و منتظر شود. و من دستپاچه با گونه هایی گلگون شده در این فکر باشم که اینبار فریاد قلبم را شنید ؟
منتظرم تا او منتظرم شود اما نه فروغ سرجایش هست و نه سهراب. هردو را به امانت گرفته اند همینطور صدای قلبم را که بی فریاد است ولال.
نمیدانم از او گله کنم یا از هواپیما از او یا کتاب هایش از شعرهایی که می خواند و شوق رفتن به او میدادند یا از خود بی وفایش که لبخند ها و دست هایش را بی عاطفه کرد ؟! بزرگی آرزوهایش را نفرین کنم یه کوچکی قلبش را ، نمی دانم
تنها همین را میدانم که هرگز انگشت کوچکم را برای هیچ پیمانی و به دور هیچ انگشتی نمیپیچم
که برای گرفتن فروغ از دست های دیگری منتظر نمیمانم و روی انگشتان پای خود می ایستم همانگونه که برای بوسیدن حوالی چانه اش قد دراز میکردم.
میدانم که دیگر گلی را لای صفحات کتاب نمیگذارم و هرگز قلبم را ،فریاد قلبم را به لبخندش به آن لبخند بی وجدان پس نمیدهم .
و شعر ها را روی کاغذ های کوچک رنگی نمی نویسم ،نمی خوانم و روی دیوار اتاق نمی چسبانم...
پ.ن تماماً خیال🪄