کم کم، آهسته آهسته، به تدریج و به تدریج...
همانند پروانهای در حال خروج از پیله،
همانند تلاش جوجهای برای خروج از تخم،
جملهها برایم محو میشوند.
حال، گویا کلمات با من سخن میگویند.
هر آن، کلمات پررنگتر میشوند و جملهها محوتر.
کلمات، گویا هر یک داستانی دارند.
برای گریستن با خواندنِ یک کلمه، تنها یک داستان کافی است.
پس چرا به این مقدار عجله داریم برای بیان داستانها؟
"از"، "به"، "که"، "شاید"، "و"، "او"، "من"...
هزاران کلمه و داستان که در کنار هم گنجانده میشوند.
آیا حقیقتاً به این فریاد نیازی داریم برای شنیده شدنِ صدایمان؟
میخواهیم صدایمان را بشنود؟
که و چه؟
...
چرا قلبم را با کلماتت بمباران میکنی؟
من تو را تنها با یک کلمه میفهمم، چرا؟
نه لحن تو، و نه زاویه نگاه تو؛
بلکه کلماتی که هدیه دادی را میفهمم.
مهم نیست آن لحظه از بالا به پایین نگاه میکردی یا از پایین به بالا،
از دور به نزدیک و یا از نزدیک به دور.
خشمگین یا مهربان...
کلمات، داستانت را میگویند.
تو دشنامم بده، اما کلمهای از عشق برایم در جمله بگنجان.
من، عشق را خواهم خواند.
16062106.4