هوووو هوووو هوووو
زوزه ی نا ارام باد .
چرخش سریع ابرها.
باران و آفتاب های پی در پی.
شب روزهای نا ارام.
دل های سرد و بی تاب.
این است آن دل پر آشوب من،
که دیگر میخواهد از حرکت بایستد.
می خواهد خودش را از درون بدن بی احساس منیره کند.
اما میشنوی صدای در میان رگ های قلبم پیچیده است.که پیام آور خبری است.
خبری از کجا؟! مغزم!چه میگوید.
تو نباید از حرکت بایستی مهم نیست که دیگر از احساسات بیهوده خسته ی برای ادامه ی زندگی تلاش کن.ولی بدون احساسات....
احساس تو را خواهم کشت....
که فقط صدای تپ تپ تو در میان رگ های خونی این بدن سرد جریان داشته باشد.
تو دیگر بی احساسی همچو یه شبح...