خیلی وقت است چیزی ننوشته ام...
بهانه ام این است که مشغول درس خواندن و مدرسه رفتن بودم و وقت نکردم...
اما خودم میدانم که همه این ها بهانه ای بیش نیست.
روز هایم یکی در پی یکی دیگر میگذرد و من نمیدانم الان در نقطه درستی از خط موفقیت ایستاده ام یا نه
نمیدانم ته این راهی که با سرعت میروم چیست
اصلا پایانی دارد؟؟
انگار که افتاده ام در یک سراشیبی و فقط دارم سعی میکنم به دو زدن ادامه بدهم تا مسیر هموار شود...
اما نمیدانم که این مسیر تهش هموار است یا منتهی میشود به دره ای از سیاهی و سقوط...
نمیدانم، نمیدانم، نمیدانم...
چن وقتیست که از خدا هم غافل شده ام و ادعای مسلمان بودن را دارم
این هم باعث میشود باری به لیست دل مشغولی هایم اضافه شود و از ته جان، از عمق وجود، از همان جایی که خون در رگ هایم جاری میشود ناراحتی مدام آزارم دهد...
میدانم جای دست روی دست گذاشتن باید اقدام کنم... باید عمل کنم و تنها حرف و دهان نباشم..
پس در این دلنوشته ی کوچک و زشت به خودم
و شما
قول میدهم که در مسیر سراشیبی وقتی که در حال دو زدن هستم سعی کنم از منظره اطراف لذت ببرم
این جوری حتی اگر آخرش هم منتهی به دره ی سیاهی بشود پشیمانی ای ندارم...
خلاصه ی کلام :
خیلی وقت است چیزی ننوشته بودم...