_دیوار پشتم انقدری بدون سایه س
که شک میکنم حتی به حضور و بودنم!..
تمام عمرم سعی کردم به خودم نزدیک شوم درست مثل بقیه که با خود مهربان اند
شاید با نزدیک شدن همه چیز درست نمیشد. آنقدر نزدیک خود شدم و با ذره بین بند بند وجودم را شکافتم و در آن زیستم که فهمیدم هستی ام جز نقص چیزی ندارد.
شاید بین دور شدن و نزدیک شدن دره ای بود که در آن گم شدم. دیگر مهم نبود هستم... نیستم... آیا فرقی دارد؟
غرق در افکاری پوچ که حتی هنوز نمیتوان اسمش را تفکر گذاشت. خیره شدنی عمیق و میخ کوب و ذهنی خالی از هر چیز
راه نجاتی نبود
از دیدن خود دوری میکردم پس دور شدم
دور...دور...و دور!
آنقدر دور که در خودم انسانی را دیدم که مهم نبود دختر بود یا نه
مهم نبود زیبا بود یا نه
مهم نبود صدایش دلنشین بود یا نه
حتی معلوم نبود خوشحال بود یا نه...
مهم نبود چقدر موفق بود
فقط جنبنده ای را دیدم که حق زندگی داشت
حق داشت میان درد ها گم شود حق داشت بخندد گریه کند
حق داشت احساساتش را بروز دهد بی آنکه برحسب روی آن بچسبانند
حق داشت هنوز زندگی کند!...

