_به من دست نزن!
این را میگوید و با دستان سفید و لاغرش موهایش را از روی صورت کبودش کنار میزند. با لب های ترک خورده ش که گویی طی رقابت تنگاتنگی با کویر برنده شده، چیزی را زمزمه میکند. دانه های برف نوازش وارانه روی موهای زاغش مینشستند و انگار موظف بودند هر زیبایی دیگری جز اون را نقض کنند و او را شاخص قرار دهند...
.....
دقیقا آخرین باری بود که قلمم به خوابی عمیق فرو رفت و دیگر دست نوشتن نداشتم. متنی که در آن خبری از وداع با قصه هایم نبود.
خبری از عکس های بی ربط و چشم مالیدن های با ذوق سر صبح...نبودند اما من بودم.
دلتنگ بودم ولی آرامشی درون رگ هایم خزید ک فریاد میزد خاموش باشم و تحمل...
( چیزی که زنده نگه ت داره قوی ترت میکنه•سلطان)
بگذریم از رفتن ها و جا خالی کردن ها و ایستادن های من.

چند سالی گذشته ولی من هنوز همونم
همونی که خودش نیست!
خودی ک سعی کرد خودش نباشه و سر انجامش شد منی که اینجا تصمیم گرفت بنویسه!

پ.ن: چخبرااا