اولین بار که دیدمت فکر نمیکردم کار به اینجاها بکشه
اینکه کسی بشی که شب تا صبح صبح تا شب هر لحظه تو ذهنم باشی
اینکه با دیدن یک چیزی از تو حالم خراب میشه وتمام خاطراتت مرور میشن با دیدن یکگربه چیزای کوچولو و بانمکی که امروزیا چی بهش میگن اهان اکسوسوری همچین چیزی اگه اشتباه ننوشه باشم
خستم
از اینکه شب تا صبح خیال بافی کردم که دوباره کنارمیاینکه صبح تا شب توی سیومسیج در موردت صحبت کنم با خودم در موردت حرف بزنم و احساس کنم توجلومی
من اصلا ادم خوبی نبودم وقتی کلید گنجینه ای روداشتم رفتم سراف جعبه ای که همه بهش دسترسی میتونستن داشته باشن
سعی کردم عوض بشم چون تو لیاقتت خیلی بیشتر از این حرفاست ولی متاسفانه گذشتم اجازه نمیداد این دیده بشه و بر اساس گذشته قیاس میشدم
میگن یک روزی از یک مغازه طلافروشی دزدی میشه و همه میرن سراغ شاگرد بزاز مغازه روبرو رومیگیرن و میفهمن مغازه نیومده و همه فکر کردن کار اونه میرن و ازش شکایت میکنن و توی یک شهر دیگه پیداش میشه و فکر میکنن طلاها رو فروخته میگیرنش و سنگسارش میکنن و میمیره بعد مدت ها صاحب مغازه بزازی مغازش رو تمیز میکنه و توی کشوی میزش یک برگه پیدا میکنه باز میکنه و میخوندش و میبینه برگه مرخصی اون شاگرد بزازه که علاوه بر روز های مرخصی مبلغی که صاحب مغازه بهش قرض داده رو نوشته و دلیلی قرض دادنم نوشته برای مراسم ازدواج و پیرمرد تازه یادش میاد که اون برای چی توی اون شهرستان بوده ولی گذشته اون باعث شد حقیقت و نبینه و فراموش کنه و اون رو قضاوت اما دیگه واسه پشیمونی دیره
من اون باهم فرق نداریم و هر دومون به خاطر گذشته قیاس شدیم و کار دیروزمون روی کار امروزمون سایه انداخته بود
دلم تنگ شده برای بودنت کنارم