نام داستان: قلعه حیوانات
سارا لعل وظیفه۷۰۱
نوع سبک : روانشناسی
رئیس پیر ،میچر در یک شب خوابی میبیند اون خواب میبیند که روزی میرسد و تمام حیوانات از دست انسان ها آزاد میشوند
او گردهمایی تشکیل می دهد و در باره آزادی حیوانات سخن میگوید .
سه شب بعد میچر میمیرد و مقام او به سه خوک به اسم اسنوبال، ناپلئون، اسکویلر میرسد
آنان اینگونه فلسفه دوستی خود را میچینند
۱_حیوانات با هم برابرند
۲_ حیوانات بر روی دو پا راه میروند دشمن هستند
۳_ همه حیواناتی که بر روی چهار پا راه میروند دوست هستند
هیچ حیوانی حق:خوابیدن بر روی تخت ، خوردن ا+کل ، کشتن حیوان دیگری را ندارند .
بعد در یک شب حیوانات ،صاحب مزرعه را بیرون می اندازند و خود صاحب مزرعه میشودند. بعد اسنوبال به حیوانات نوشتن و خواندن را یاد میدهد و ناپلئون به سگ ها (حیوان دوستی را می آموزد )
در بین اسنوبال و ناپلئون اختلافاتی پیش می آید که آیا آسیاب بادی بسازند یا نه
بعد از مدتی ناپلئون رئیس میشود و سریعا نظرش عوض میشود و شروع به ساختن آسیاب میشوند
در روز طوفانی اسیاب خراب میشود
بعد از مدت ها ناپلئون شبیه آدم ها میشود
او ا+کل مینوشد بر روی تخت میخوابد و با کشاورزان همسایه داد و ستد میکند
کشاورزی به اسم فردریک او را گول میزند و به آسیاب حمله میکند و خراب میکند
تبلیغات چی ناپلئون میگوید با کسر در جنگ مجروح شده و به بیمارستان رفته و سرانجام با آرامش مرده اما واقعیت این هست که ناپلئون وفادارترین کارگر خود را به قصاب داده و با پول آن توانسته ویس+کی بخرد
اما اصل حیوان دوستی از بین میرود
و در آخر دیگر معلوم نیست چه کسی خوک است یا انسان؟
با تشکر