satar
satar
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

عید قربان

تا غزیه ازاونجا شروع شد که من تاصبح مراقب گوسفندی بودم که میخواستن فردا قربانی کنند

تقریبا گوسفنده شبیه این بود
تقریبا گوسفنده شبیه این بود


صبحش که سر کار بودم عموم اومد دنبالم گفت :بیا تا نزدیک های فریمان باهم بریم من نمیدونستم که برای چه کاری میخوام برم پرسیدم برای چی گفت :حالا تو بیا بریم ضرر نمی کنی .

من بعد چند ثا نیه گفتم : نه عمو جان من نمییام

بابام که همونجا نشسته بود گفت :اونجا نماز شکسته هست ها

به بابام یکم نگاه کردم بعد به عموم گفتم باشه منم میام

رفتیم سوار ماشین شدیم بعد چند دقیقه که سوار ماشین شده بودیم هنوز ازخیابان امامرضا بیرون نیومده بودیم اذان گفت

بعد عموم بهم یک نگاه کرد گفت اولین مسجدی که دیدی بهم بگو تا نگهدارم

بعد اینکه رفتیم از مسجد بیرون و زدیم به دل جاده یک یکساعتی همینجوری داشتیم میرفتیم که رسیدیم به فریمان

من گفتم :خب عمو کجا کار داری شما

عموم یکجا واستاد گفت :ستار بپر برو تخمه بگیر گفتم : عمو چه کاری

شما برو کارتون رو انجام به ده مگه چقدر طول می کشه که میخوایم تخمه بخرم

گفت تو بورو بخر کاری به این کارا نداشته باش گفتم باش

اما به نظر من تخمه نخریم بعد عموم بهم یک نگا هی کرد که به اهن این نگاه رومیکرد آب می شد

رفتم خریدم و اومدم

سوار ماشین شدم و رفتیم بعد چند دقیقه که راه افتادیم دیدم یه تابلو زده بهتربت جام 200 کیلومتر

به عموم یک نگاهی کردم گفتم :مگه شما فریمان کار نداشتی

گفت نه کی گفته که من فریمان کاردارم

حاجی گفته بریم روستا یک گوسفند بیاریم هم گفت گوسفند در انی از ثانیه پشمام ریخت چون من تنها کسی

(منظور از حاجی پدر بزرگ پدریم هستش)

هستم که در خوانواده ازگوسفند بدش میاد

بعد اینکه گوسفند روسوار ماشین کردن چون من حتی من نزدیکش هم نشدم

داشتیم برمیگشتیم ماشین خیلی بوی آمونیاک میداد

شانس ما گوسفنده هم میترسید م ی ش ا ش ی د خلاصه باهر بدبختی بود رسیدیم به خونه بابابزرگم

خلاصه من قرار شد که تا صبح مواظب اقا گوسفنده باشم.


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید