می ترسم!
از دنیایی که با من دشمن است.
حتی نمیدانم چرا؟شاید چون هیچگاه چیزی را جدی نگرفته ام...
یا شاید اینکه همیشه سعی داشته ام نسبت به اطرافم بی خیال باشم.
اما...
اما گاهی نمیشود!
گاهی ارزشمند ترین چیزی که دارم تبدیل به منفور ترین داشته ام می شود!
احساس میکنم هیچ وقت کسی نفهمیده،نمی فهمد و احتمالا نخواهد فهمید من واقعا چه میخواهم!
اما امروز سفره ی دلم را باز کرده ام و میگویم....
از بغض هایم که هنگام ناراحتی در خلوت تنهایی ام تبدیل به اشک میشوند...
از دلتنگی هایم که هیچگاه کسی متوجه شان نشد و احتمالا نخواهد شد...
و در آخر خواهم گفت که خسته ام،خسته از این دنیا،از این مردم،از این احساس و از این حال......
اما این را میدانم که خدا هست خدایی که به وقتش برایم خدایی خواهد کرد.....